هوای تازه
(۱۰ اسفند ۹۱)
توی خنکای اوایل شب، پی یک جرعه هوای تازه، با چهرهای
رنگپریده شبیه اموات و موهای آشفتهای که به ضرب برس کمی منظم شده، از خانه میزنم
بیرون. تمام روز، کتاب به دست ولو بودهام توی رختخواب و خودم را سپرده بودم به
ریتم تند داستان تا خلاص شوم از طعم تلخ دلتنگی. یک نفس عمیق میکشم و راه میافتم
توی خیابان خلوت که سکوتش را صدای گذر چند ماشین و گاهی صدای گفت و گویی از درون
بنگاههای معملات ملکی میشکند. از آن ور خیابان ابر غلیظی از دود از بساط سیّار
جگرکی بلند میشود، سر میچرخانم سمت
دیوار باغ. میرسم به دورترین نانوایی محل و دو تا بربری میخرم، پشتشان را حسابی
برس میکشم تا خردههای آرد، مثل دانههای طلایی شن که جاری میشوند از روی تپههای
شنی، از رویشان بریزد و در حالی که گرمی عطر نان تنم را پر کرده، میآیم بیرون.
توی راه بازگشت، نسیمی خنک از سمت زمینی خاکی میگذرد و مینشیند روی صورتم که گل
انداخته از هوای تازه و خنکای نور ستارگان که از لای تکههای محو ابر خیره شدهاند
به من، به دنبال نشانی از تو، به روی آسمان لبخند میزنم.
قربون دستت این دفعه رفتی نونوایی یه دو تا نون هم واسه ما بگیر .. کنجد زده باشه .. زیاد هم خاش خاشی نباشه ٰ نرم باشه بهتره ..
ReplyDeleteمیگم حالا که زحمت نونو می کشی واستا لیست خریدمون هم بیارم که کارت دوبار نشه :))
اول پول میگیرما، تازه حق راه هم بهم تعلق میءگیره :))
Deleteچه عجب تو يه بار از يه خوراكى حرف زدى تو نوشته هات :))
ReplyDeleteبوووس
نه بابا این همه چایی و قهوه و نسکافه داشتم تو نوشتههام :)) شیکمویی دیگه :))
Delete