Wednesday 29 August 2012

پروانه‌ی سفید (۷ شهریور ۹۱)

پروانه‌ی سفید

(۷ شهریور ۹۱)


سه صبح، نیمه‌ عریان تکیه داده‌ام به چهار چوب پنجره، در عشوه‌گری رقابتی است میان زمین و آسمان، هزار اخگر فروزان بر سقفِ آسمان است و هزار مروارید بر فرش زمین.
شش صبح، آمیزش صورتی و کبود است در آسمانِ شبق‌گون، چراغ‌های راه، آسفالت را گله به گله روشن کرده. جیرجیرکی در بین بوته‌ها می‌خواند.
هشت صبح، بازار خلوت است، درِ کناری مغازه را بازه کرده‌ام، رفته‌ام بیرون، ولو شده‌ام توی آفتابِ خنک سر صبح. باغ‌چه‌ی کوچکی جلوی مغازه است، که دو نهال کاج و اگر اشتباه نکنم، یک نهال پرتقال زینتی در آن کاشته‌اند، از هر کنج و کنار کاکل سبز چمن، آشفته و خندان از خاک بیرون جسته و آن سو ترک، تویِ حیاط هم‌سایه، برگ‌های سبز و نقره‌ای سپیدارها در تپش‌‌اند، سبز، نقره‌ای، سبز.
یک و نیم بعد از ظهر، از مغازه زده‌ام بیرون، می‌روم سمت ایست‌گاه اتوبوس، که از ناکجا پروانه‌ای سفید، نه از آن‌ پروانه‌های کوچک شهری، از آن پروانه‌ها که توی مستند‌ها و موزه‌ها هست، اندازه‌ی یک کف دست با دنباله‌های کشیده‌ی سیاه در انتهای بال‌هایش، فرشته‌ای کوچک، نرم و آرام از پیش چشمم می‌پرد، از بالای دیواری رد می‌شود و از دید پنهان.


پیوست: اگر موسیقی کلاسیک دوست دارید، این قطعه را با اجرای مایسکی گیر بیاورید، وصف حال امشب من است، Debussy-- Suite Bergamasque 'Clair De Lune' -- Andante Très Expressif

Tuesday 28 August 2012

فصلِ نو (۶ شهریور ۹۱)


فصلِ نو

(۶ شهریور ۹۱)


گاهی فکر می‌کنی برای برخوردی خودت را آماده کرده‌ای، فکر می‌کنی آن‌چه از گذشته مانده، شاید زخم، شاید خاطره، درمان شده، گذشته، ولی، نگاهی، لبخندی، یا آهنگ صدایی کافی است تا آشفته‌ات کند، زمینی که زیر پایت استوار به نظر می‌رسیده را واژگون کند و چند روزی منگ باشی که اصلاً چه شده است. روزهای بعدش درمانده و ناتوان از هر کاری، در هیچ معلق می‌شوی. بعد، نرم نرمک، اوایل با دست‌هایی لرزان، سنگ به سنگ زمینت را از نو می‌سازی. کمی که می‌گذرد چنان زیرپایت استوار می‌شود، که آرام و بی‌صدا، با لبخندی از ته دل، با چشمانی روشن، از کنار هرآنچه بوده است می‌گذری. دری بسته می‌شود و دری دیگر گشوده.
میهمانی آن هفته و گفت‌وگوی من و او در خلوت بعد از آن و صدایش که با نسیم غروب آشپزخانه را پر کرده بود، و دست‌هایش که آشنا بود، چنین برخوردی بود.
امروز دیدمش و آماده بودم، آرام و با لبخندی که از ته دل بود، گذشتم. دری بسته شد و دری دیگر گشوده.

پیوست: امروز در میان گفت‌وگو، شاید برای چند ماه بعدتر، برای بیرون آمدن از پستو (هم‌آن Coming out) زمینه چینی کردم. 

Monday 27 August 2012

و بادهایی که بوی پاییز می‌دهد (۵ شهریور ۹۱)


و بادهایی که بوی پاییز می‌دهد

(۵ شهریور ۹۱)


این روزها، کم می‌نویسم، بیش‌تر خودم را می‌سپارم به دست موسیقی، به هیا‌هوی کار به آفتاب و بادهایی که بوی پاییز می‌دهند. نوشتن موضوع می‌خواهد و حرف برای گفتن که هر دواش این روزها کم نیست ولی وقتی دست به کار نوشتن می‌شوی، نمی‌شود از کنار پدیده‌ها در سکوت بگذری گاهی با لبخند، گاهی با خنده و یا بغضی که گاه می‌ترکد و گاه نه، وقتی دست به کار نوشتن می‌شوی باید آن‌چه هست را به تمامی دربرگیری با آن یکی شوی، این روزها چنین کاری قماری است تلخ با باختی حتمی. این روز‌ها به جای نوشتن، سرم را از پنجره‌ی اتوبوس بیرون می‌برم و صورتم را می‌سپارم به دست بادهایی که بوی پاییز می‌دهد، تا آرام، هرآن‌چه هست را با خود ببرد.

Sunday 19 August 2012

حتی پرتاب گل سرخی را (۲۹ مرداد ۹۱)


حتی پرتاب گل سرخی را

(۲۹ مرداد ۹۱)


کنج حمام، زیر دوش آب نشسته‌ام، سرم را به دیوار تکیه داده‌ام و دایره‌های کوچکی که از چکیدن هر قطره‌ی آب بر کف خیس حمام نقش می‌شود را نگاه می‌کنم. و برش‌هایی از روز با آواز آب از پیش چشمم می‌گذرد.
امروز، میهمانی کوچکی داشتم و بساط طرب برپا، عزیزترینِ دوستانم دعوت بودند، او هم دعوت بود و آمد، البته به همراه دوست‌دخترش که به خاطر مشکلی در خانه نیامد.
لحظه‌هایی، نگاهی، لبخندی یا گذر خاطره‌ای، تصویری، دهانم را تلخ می‌کند ولی سه فرشته‌ی مهربانم، سه دوست عزیزم، با دست‌های گرمشان، نگاه نوازش‌گرشان سایه‌ها را کنار می‌زنند.
همه بلند می‌شوند، لباس می‌پوشند که راه بی‌افتند، و او می‌ماند، با بقیه خداحافظی می‌کند، دست می‌دهد و می‌ماند. قبل از بسته شدن در آسانسور، نگاه نگران دوستی را می‌بینم که با نگاهم طلاقی می‌کند، به او لبخند می‌زنم و در بسته می‌شود.
پشت میز ناهار خوری نشسته‌ام، آن سوی میز، یله شده است روی پشتی یک از صندلی‌ها و مهربان نگاهم می‌کند. شروع به حرف زدن می‌کند، حرف از دختری می‌شود که مرا دوست دارد، دختری که اندوه‌گین است، دختری که کاش می‌شد بسیاری چیزها را به او بگویم، که شاید سبک شود، که بگذرد. حتی این‌ها را مبهم و بی‌توضیح به او می‌گویم. آهنگ تلخ صدایم را می‌شناسد و اندوهش از تلخیم در چشمان آبیش، در صدای مهربانش سایه می‌اندازد.
در آشپزخانه نشسته‌ام، با فاصله از من ایستاده است، و خورشیدِ سرخِ غروب آشپزخانه را، مرا پر کرده است. بازی پرتوهای سرخ غروب را روی پوستش نگاه می‌کنم. صدایش از خورشید لعابی سرخ گرفته است، از گذشته می‌گوید، آن زمان که نزدیک‌ترین دوستم بود، آن زمان که نمی‌دانستم معنی هر نگاهم به او چیست. چنان گرم حرف می‌زند، چنان مهربان، که می‌خواهم چشم‌هایش راکه مرا چنین رنگین می‌بیند و لبانی که مرا چنین به خود می‌خوانند را در برگیرم.
ولی، پرتاب گل سرخی را ترسیدم.
رد خیس روی گونه‌هایم را با پشت دست پاک می‌کنم، آبی چشم‌هایش، و لبانش به من لبخند می‌زند.
بلند می‌شوم و دست به کار تمیز کردن خانه می‌شوم، در رفت و روب کمکم می‌کند. کمی شوخی می‌کنیم، از تی‌شرت نو‌ش تعریف می‌کنم، با چهره‌ای شکفته از شادی می‌گوید هدیه‌ی دوست‌دخترش است.
کمکی بعد خداحافظی می‌کند و می‌رود و من ‌می‌مانم و صفحه‌ی سفیدی که بارهای پر و خالیش می‌کنم.

حمید سبزی فروش (۲۸ مرداد ۹۱)


حمید سبزی فروش

(۲۸ مرداد ۹۱)


سر جلسه‌ی امتحان عمومی نشسته‌ام، امتحانی که عقب افتاده و برخلاف رسم معمول دانش‌گاه سراسری به پنج‌شنبه منتقل شده. زیادی جمعیت امتحان‌دهنده‌گان و آشفتگی برنامه ممتحنین، ثمرش انتظار نیم ساعته ما در سالن امتحان، برای پخش شدن برگه‌های امتحانی شد، که جواب دادن به آن، بیست دقیقه زمان می‌برد.
گوشه‌ای نشسته‌ام و شلوغی سالن را نگاه می‌کنم که از ناکجاآبادِ ذهنم خاطره‌ی حمید، حمید سبزی‌فروش جلوی چشمم می‌آید. مرد زحمت‌کش و مهربانی که در محله‌ی سابق‌مان میوه‌فروشی داشت. مردی که شیفته‌ی شعرهای حافظ و مولوی بود، با دستان پینه بسته‌اش، خطاطی می‌کرد و دیوار سبزی‌فروشیش را رویاهایِ شاعرانه به خطی خوش، خط خودش، فرش کرده بود، مردی که در میان پوست آفتاب سوخته‌اش، چشمانِ آبیِ عمیقی می‌درخشید که نگران فردای پسرش بود، مردی که دلش برای زنش، معشوق‌اش می‌تپید. مردی که دستش به کار خیر و دلش به مهر بود. این‌ها را به خاطر می‌آورم و نام و کنیه‌اش را. حمید سبزی فروش. جهانی به آن وسعت را، در نامی چنین کوتاه خلاصه ‌می‌کنیم.
انسان‌ها، فراتر از حرفه‌اشان، دین‌شان، زبان‌شان یا گرایش جنسی‌شان و هزار هزار کلیتی که در آن سهیم‌اند، کیستی‌ای دارند. هر یک، شایسته‌ی کشف و ستایش.
من و ما را، در پرچم رنگین‌کمان (که دوستش دارم) خلاصه نکنید و نکنیم.

پی‌نوشت: متن را با اندکی تفاوت یک تیر نوشته بودم، جمعه که با پدرم درباره‌ی هم‌جنس‌گرایی حرف می‌زدیم، یادش افتادم. یک جمله به آخر متن اضافه می‌کنم،
گرایش جنسی چیزی نیست که بشود از آن هویت ساخت، بخشی از هویت آدم هست ولی نه مهم‌ترین بخش آن.

Friday 17 August 2012

هفته‌ای رنگین (۲۷ مرداد ۹۱)


هفته‌ای رنگین

(۲۷ مرداد ۹۱)


پیش از هر‌چیز، به یاد زخم‌های تازه‌مان باشیم، پاره‌ی تنمان را می‌گویم، کسانی در هم این نزدیکی را، آذربایجان را می‌گویم.

هفته‌ای که گذشت پر بود، پر از حرف برای گفتن، برای شنیدن.
یک‌شنبه دوست دیرین و شاید بتوان گفت محبوب سابقم را دیدم، دیداری که شد ترکی در یخ‌های محافظم، یخ‌هایی نا‌خوانده
سه‌شنبه، گشت‌وگذار در پارک لاله با جمعی از دوستان و از پستو بیرون آمدن (Coming out of closet) دوستی بی‌صدا درِ گوش من و داستان پر پیچ و تابش
چهار‌شنبه با سایه‌ي از کاربی‌کار شدنم به واسطه تخته شدن حجره‌ی حاج‌آقا و آتشی که در فروشی دوازده ساعته به مالش زدم، آن‌هم با حراجی که چندان حراج نبود ولی آمدن نام حراج کافی بود تا فروش متوسط روزانه یک ملیون را به ۳ ملیون در روز برسانم و آخرسر هم شانس حاج‌آقا زد و در مغازه‌اش تخته نشد
و پنج‌شنبه که بعد از دوستی‌ای چند ماه با پسرک هم‌جنس‌گرای هندی که در فُرمی ویژه‌ی اقلیت‌های جنسی آشنا شدیم و بعدِ گفت‌وگوهای طولانی اینترنتی، دل هردویمان رضا داد که با اکانت‌های واقعی‌مان در فیس‌بوک با هم دوست شویم و حس شگفت دیدن تصویر دوستی، عزیزی کیلومترها آن‌سوتر در قاب مونیتور
و آخر سر هم امروز، جمعه‌ای که از صدقه‌يِ سر روز به اصطلاح جهانی قدس مغازه تعطیل است و مانده‌ام خانه و گفت‌وگویی ساده با پدرم که می‌رسد به صحبت از هم‌جنس‌گرایی و تجربه‌های من، گفت‌وگویی که شد بهار آن یخ‌ها و باز شدن درهایی میان من و او.
دیدار آن محبوب سابق و دوست امروز را در نوشته‌ی قبلی‌ام باز گفته‌ام، می‌روم سراغ باقی قضایا و به ترتیب تاریخ حادث شدن، تعریف‌شان می‌کنم. (البته داستان این دوست هندی‌ سر دراز دارد و بعدتر سر فرصت تعریفش می‌کنم.)

بیرون‌ آمدن از پستو

(۲۴ مرداد ۹۱)

نزدیک حوض بزرگ پارک لاله‌ایستاده‌‌ایم بادهایی که نوید نزدیک شدن آرام پاییز را می‌دهند، دست در گیس پریشان فواره‌ها انداخته‌اند. برای لحظه‌ای از جمع دور می‌شویم، من می‌مانم این پسرک مو سیاه و شلوغ با سادگی کودکانه‌اش. ماه‌هاست با آن دوستان که می‌دانند گی هستم، در حال تخمین زدن احتمال گی بودن این دوستمان هستیم، من هم که دیگر حوصله‌ام از این بازی سر رفته است، تصمیم گرفته‌ام این بار که تنور را داغ دیدم و برای بار نمی‌دانم چندم در کلامی میان شوخی و جد پسرک گفت گی است، با سوالی ساده این دیوار را بردارم (مقصود و هدفم را اشتباه نگیرید، از آن پسر‌ها نیست که من می‌پسندم، هزار و یک ویژگی مثبت دارد ولی با آن‌چه من پی‌اش هستم هزاران فرسخ فاصله دارد.). میان حرف‌هایمان کمکی با تدبیر من صحبت از هم‌جنس‌گرایی شد و مثل همیشه اشاره‌ای کرد. آرام و مهربان پی حرفش را گرفتم و ثمرش شد گفت‌وگویی که در آن خود را بای‌سکسوئل معرفی کرد، ولی تردید در صدا و حرکاتش موج می‌زد و حرف‌هایش نشانه‌های بسیار از سردرگمی داشت. درباره‌ی خودم چیزی نگفتم که گیج‌تر نشود، که داده‌ای اضافه وارد ذهنش نکنم ولی به شکلی برخورد کردم که می‌داند کسی هست که می‌فهمد. راه‌های گفت‌وگو باز شده است.

حجره‌ی حاج‌آقا

(۲۵ مرداد ۹۱)

هفت و نیم نشده است، در اتوبوس نشسته‌ام، خوابم می‌آید و پلک‌هایم سنگین است، نسیم خنکی که به صورتم می‌خوردم گیج‌ام کرده است، تلفنم زنگ می‌زند، صاحب‌کارم است، صدایش آشفته است، می‌گوید مشکلی پیش‌آمده و باید مغازه را تحویل دهد، می‌گوید برای کاهش ضرر امروز و فردا جنس‌ها را حراج کنم. یک شیفت بیش‌تر می‌مانم و آتش می‌زنم به مال حاج‌آقا، مشتری‌ها سر از خود نمی‌شناسند، ولی حراجی است که فقط اسمش حراج است، هنوز حا‌ج‌آقاست که سود می‌کند البته کمکی هم در این گرانی خلق‌الله حس برد به‌شان دست می‌دهد و من، احساس شرم می‌کنم. ساعت‌های آخر که می‌شود به هزار ضرب و زور آن مشکل کذا و کذا رفع رجوع می‌شود، مغازه باز می‌ماند و بی‌کار ‌نمی‌شوم.

من و بابام

(۲۷ مرداد ۹۱)

چند ماهی از آن روز که به پدرم گفته‌ام هم‌جنس‌گرا هستم می‌گذرد، داستان آن روز و حرف‌هایمان آنقدر برایم مهم است که ترجیح می‌دهم بعدتر تعریفش کنم ولی امروز نشسته بودیم و حرف‌هایمان از گفت‌وگویی کلی درباره‌ی زندگی و تلخی این روز‌های من و آن دیوار سردی که بین خودم و جهان کشیده‌ام رسید به هم‌جنس‌گرایی. هر دو بسیار گفتیم، او از تردیدها و ترس‌هایش گفت، و من، و من هم از اولین پسری که در راهنمایی دلباخته‌اش بودم، از زیبایی که در تن پسران و مردان می‌بینم، از حس گرم تماس دست آن دوست موطلایی‌ام‌ با شانه‌ام و شیرینی در آغوش گرفتنش، از رنج انکار و نبرد تلخ دوران بلوغ و ترس از پذیرش آ‌ن‌چه بودم، آن‌چه هستم و انکارش به ضرب خروار‌ها دروغ که به خودم گفتم. امروز دری که نیم‌گشوده بود، به تمامی باز شد.

Monday 13 August 2012

دیدار (۲۲ مرداد ۹۱)


دیدار

(۲۲ مرداد ۹۱)


روی نیمکت آهنی پارک نشسته‌ایم، کنارم است، لالایی آرام فواره‌ها و پرتوهای سرخ غروب فضا را پر کرده است، تره‌ی پریشان بید مجنون در باد موج می‌خورد، کنار من نشسته است. در سکوت حرکت مژه‌های بلند طلایش را در حال خواندن نوشته‌هایم نگاه می‌کنم، صورتش آرام است با تمام شدن هر نوشته کمی مکث می‌کند، در سکوت اندکی فکر. تمام که می‌شود، سرش را بلند می‌کند، به صورتم نگاه نمی‌کند، در فکر است، کمکی تردید شاید. به من نگاه می‌کند، با چشم‌های آبی درشتش، از پشت عینک با مهربانی به من نگاه می‌کند، به چشم‌هایم نگاه می‌کند به پشت تمام نقاب‌ها و حفاظهایم و با صدایی مهربان، صدایی گرمی، با سایه‌ی یک لبخند، چرایی مقطع می‌پرسد و پیله‌ام می‌شکافد.
در بازگشت، به عادتی عاریتی از یک دوست، دستم از پنجره ماشین بیرون است و باد دستم را نوازش می‌کند، به پشتی صندلی تکیه داده‌ام و بازی دست‌های دراز شده‌ی چنارها با ستارگان را تماشا می‌کنم و تاج مجعد نارون‌ها و رقص برگ‌های سپیدارها را در باد، سبک شده‌ام، ناتمامی را تمام کرده‌ام و چیزکی گرم و آرام درونم رشد می‌کند، آرامش.

پیوست: این پسرک مو طلاییِ چشم آبی، هم‌کلاسی دانش‌گاهی است، که نزدیک‌ترین دوستم بود و بعد از دیدار امشب فکر کنم هنوز هم هست، هم‌آن است که بی‌آن‌که بدانم، بی‌آن‌که بداند با او نرد عشق باختم و نزدیک بود امشب به او بگویم گی هستم.

Sunday 12 August 2012

لبخند (۲۱ مرداد ۹۱)

لبخند

(۲۱ مرداد ۹۱)


امروز یکی از مشتری‌ها همیشه‌گی وارده مغازه شد، چند لحظه‌ای چشم ‌گرداند، چشمش روی من متوقف ‌شد، زنی میانه سال، با موهای رنگ شده‌ی سیاه که ریشه‌های سفید مویش پیداست، صورتش شکفت، درآمد که، «شما چقد خوش خنده‌ای» و پقی زد زیر خنده.
تمام روز لبخند می‌زنم، عادتم است، نه از آن لبخندهای سردِ الکی، که می‌شود ماسک اندوه آدم، چیزکی است گرم، سرخ، از درون می‌جوشد، روی لب‌هایم جاری می‌شود و از چشم‌هایم سرریز. در میانه‌ی این جهان درن‌دشت، با تمام تلخی‌هایش، سختی‌هایش، از کجا می‌آید؟ شاید از رویاهایم، شاید از طعم شیرین آمیزش اندوه و امید.
این‌ها را نمی‌گویم، می‌خندم.

پیوست: گاهی لبخندم را گم می‌کنم، در ازدحام مترو، در سکوت بالکن، بعد ناگهان تِمی آشنا لبخندم را به من باز می‌گرداند (شاید من را به من). «حرفه‌ای» ساخته‌ی انیو موریکونه:

Friday 10 August 2012

برش‌هایی از یک روز (۱۹ مرداد ۹۱)


برش‌هایی از یک روز

(۱۹ مرداد ۹۱)


چهار صبح است، شمد دور بالا تنه‌ی برهنه‌ام پیچیده است، احساس می‌کنم نوری رنگ پریده‌ روی صورتم افتاده است و بیدار می‌شوم. شک می‌کنم که کامپیوتر را روشن گذاشته‌ام، نگاه می‌کنم، خاموش است. بلند می‌شوم، دست و صورتم را می‌شورم، به اتاق بر‌می‌گردم، و ناگهان منبع نور را کشف می‌کنم، از میان ابر‌ها‌ی تیره‌ی شبانه، ماه، به درون اتاقم سرک می‌کشد. به چهار چوب پنجره تکیه می‌دهم و آمیزش نور ماه و ستاره‌ای درشت، که به گمانم زهره است را نگاه می‌کنم.

پنج دقیقه به شش، پیش از زنگ ساعت، بی‌اختیار، مثل هر روز از خواب بیدار می‌شوم، نسیم خنکی فضای اتاق را با بوی علف‌های عرق کرده‌ی سر صبح پر کرده. دلم می‌خواهد تا طلوع خورشید در رخت‌خواب بمانم، پر شدن اتاق از نور و بازی سایه گلدان‌هایم روی دیوار را تماشا کنم و شمدم را تنگ در آغوش گیرم ولی باید بلند شوم.

کمکی مانده به دو، در اتوبوس نشسته‌ام، ایستگاه آخر است، ناگهان مثل ساعقه، عطری آشنا بر سرم نازل می‌شود، عطری که مرا به هزار جا می‌برد، به هزار خاطره، به هزار احساس، و یاد کسی از من می‌گذرد. صدایی در گوشم می‌خواند،
دل‌تنگی‌های آدمی را باد ترانه‌ای می‌خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می‌گیرد
و هر دانه‌ی برفی به اشکی نریخته می‌ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق‌های نهان
و شگفتی‌های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

در ایستگاه در انتظار قطار، به دیوار تکیه داده‌ام، ناگهان تهی می‌شوم، فرو می‌ریزم. بی‌صدا روی زمین ولو می‌شوم. قطاری وارد ایست‌گاه می‌شود، خیل جمعیت، با شتاب از کنارم می‌گذرد.

خودم را می‌سپارم به دوش آب سرد، مرا در بر می‌گیرد، آرام می‌کند.

و حال، Icarus Dreams فضای اتاق را پر کرده است.

پیوست ۱: شمد رو اندازی است نازک و خنک.
پیوست۲: شعر از مجموعه‌ی سکوت سرشار از ناگفته‌ها، مجموعه شعری از مارگوت بیگل است با ترجمعه‌ی احمد شاملو.
پیوست ۳: Icarus Dreams نام قطعه‌ای است از  Yngwie Malmsteen این هم لینک:

پی‌نوشت: بعد از همه‌ی این‌ها، آندانته Suite Bergamasque Clair De Lune از دبوسی، می‌شود مایه‌ی آرامش مطلق.

Wednesday 8 August 2012

اندکی صبر، سحر نزدیک است. (۱۸ مرداد ۹۱)


اندکی صبر، سحر نزدیک است.

(۱۸ مرداد ۹۱)


به چهارچوب پنجره تکیه داده‌ام، گوشی دستم است و دوستی، رفیقی آن سوی خط است، صدای شکیرا اتاق را پر کرده. یاد آن روزها می‌افتیم که پر چادرش دستم بود و در خیابان‌های تهران چشم در چشم گارد ضد شورش، دوش به دوش می‌رفتیم. یاد آن روزها می‌افتیم که یا حسین‌هایمان پاسخش کوبنده بود، یاد دست‌بند‌های سبزمان و درد شیرن ضربه‌ی باتوم، یاد روز‌های غرور، روز‌های افتخار، امید، یاد روزهای انتظار. یاد روز‌هایی که شبش، با صدای خش‌دار، روایت هم‌بستگی‌مان را برای هم باز می‌گفتیم. یاد آن روز‌ها که شبش وقتی به خانه می‌رسیدیم، با اضطراب سمت تلفن می‌رفتیم و شماره بود که می‌گرفتیم و هر سلامی می‌شد آرامش خاطر از بودنِ هم‌راهی. یاد آن روزها که خیابان‌هایمان سبز بود.
نسیم شبانه درگاه را رد می‌کند و روی صورتم می‌نشیند، صدای موسیقی محو می‌شود و جمله‌ای از دلم می‌گذرد، اندکی صبر، سحر نزدیک است.

Monday 6 August 2012

لبخند (۱۵ مرداد ۹۱)


لبخند

(۱۵ مرداد ۹۱)


به شتاب خودم را به اتوبوس می‌رسانم، سوار می‌شوم. پارتیتای هزار و چهار باخ در فضا جاری است. کاملاً تصادفی (باور کنید، لال شوم اگر دروغ بگویم) رو به روی پسرکی بیست ساله می‌نشینم. پنجره باز است و بادِ سرکش، در پرده‌ی سیاه اتوبوس موج می‌اندازد. محو تماشای پوست گندم‌گون و خطوط تیز چهره‌اش و برق گیرای چشمان سیاهش هستم، پارچه‌ی نازک دمی می‌شود حجاب چهره‌اش ودمی بر مژه‌هایش سایه می‌اندازد. حل شده‌ام در ابهام این تصویر غریب که ناگهان به خودم می‌آیم و می‌بینم حرکات پرده آسایشش را برهم زده است، پرده را جمع می‌کنم و به گوشه‌ای گیر می‌دهم. سرم را که بلند می‌کنم، لبخندی می‌زند، غارتگر دین و دل.

Saturday 4 August 2012

که رمز ماست ایستاده مردن


که رمز ماست ایستاده مردن 

سری میان دست تو بریده
نگاه من به ساعت پوکیده
و شعرهای غمگین و عاصی
و گرگ خسته کز تفنگ نترسیده
 به شبهه‌های من به اصل هستی
به بغض بی‌کسیت وقت مستی
وحسرت تو را و بو کشیدن
و عمق فاجعه: تو را ندیدن
رگی که سرنوشتش انسداد است
و جرم تو که داد پیش باد است
همیشه انتهای قصه تلخ است
و شاعری که حکم‌اش ارتداد است

خدای خوب و خوابِ تو کتابم
منی خشک روی تخت خوابم
خدای خوبِ خشم و قتل و فتوا
و گریه های من به شعر یغما
مرا بخوان به کاکتوس ماندن
بمان کنار من که شعر خواندن
کنار تو به عهد با کویری
که رمز ماست ایستاده مردن
که رمز ماست ایستاده مردن

بگو حدیث ما حدیث خون بود
شرارتی که ناشی از جنون بود
بگو چگونه ما واندادیم
بگو که مردیم و ایستادیم

خدای خوب و خوابِ تو کتابم
منی خشک روی تخت خوابم
خدای خوبِخشم و قتل و فتوا
و گریه های من به شعر یغما
مرا بخوان به کاکتوس  ماندن
بمان کنار من که شعر خواندن
کنار تو به عهد با کویری
که رمز ماست ایستاده مردن
که رمز ماست ایستاده مردن
که رمز ماست ایستاده مردن
که رمز ماست ایستاده مردن
که رمز ماست ایستاده مردن

کنسرتو دی آرانخوئز (۱۴ مرداد ۹۱)


کنسرتو دی آرانخوئز

(۱۴ مرداد ۹۱)


این روزها شده‌ام انبانی از تردیدها، یاس‌ها، امیدها، این روز‌ها پُرام از تلخی لبخندی در سطح صاف و سیقلی آینه، این روزها آسمان سر صبح هم کدر است و خیابان‌هایش خالی، این روز‌ها نور خورشید هم خاک گرفته است و دلگیر.
در این غروبِ راکد غم‌افزا، به امید رهایی از این احساس، هم‌آواز با تکرار آداژیوی کنسرتو دی‌ آرانخوئز با خودم تکرار می‌کنم،

«چند بار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده، کلامی مهرآمیز، نوازشی یا گوشی شنوا بیابی
چند بار دامت را تهی یافتی
از پای منشین
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری»
(سکوت سرشار از ناگفته‌هاست، مارگوت بیگل، ترجمه‌ی آزاد احمد شاملو)

این هم لینک آداژیوی کنسرتو دی‌ آرانخوئز با اجرای نارسیسو یپز:
http://www.youtube.com/watch?v=RxwceLlaODM


پیوست: نیم ساعت بعد، راه حل درمانی نهایی، دوش آب سرد، یک ماگ نسکافه‌ی غلیظ و تلخ و رقص و رقص. عوارض جانبی، انقدر عرق می‌کنید که باید یک بار دیگر دوش بگیرید.

Thursday 2 August 2012

امروز چیزی درونم شکسته است (۱۲ مرداد ۹۱)


امروز چیزی درونم شکسته است

(۱۲ مرداد ۹۱)


رویاها و احساسات گذشته، اشباحی‌اند در پی آدم، کافی است رنگی، لبخندی، شاید یک رایحه‌ برای لحظه‌ای متوقفت کند تا این اشباح کذا و کذا بر سرت خیمه بزنند. گاهی با یک لبخند پسشان می‌زنی، ولی گاه چنان سخت به وجودت چنگ می‌زنند که هیچ لبخندی پنجه‌شان را باز نمی‌کند.
صبح، از ایست‌گاه مترو بیرون آمده بودم و با شتاب به سمت اتوبوس‌ها می‌رفتم، در بین دود اتوبوس‌ها و بوی گازوئیل، بوی عطری، عطری که آن شب زده بود در یک نقطه میخ‌کوبم کرد. بالا و پایین رفتن سرش روی سینه‌ام، نفس‌های آرام و گرمای تنش را به وضوح روی پوستم احساس کردم، تمام توانم را جمع کردم و با دست تصویرش را از میان غبار درخشان سر صبح کنار زدم.
ظهر، در ایست‌گاه نشسته‌ام، خسته و دلزده از هزار و یک چیز، از تلخ‌کامی زنی با سری پایین انداخته و بغضی فروخورده، که از من کمک می‌خواهد، نه حتی پول، یک قالب صابون و یا پسرکی که عمو صدایم می‌زد و پول خردهایی که از فروش فال گیرش آمده را با اسکناس‌های صندوقم تاخت می‌زند، پسرکی شاید ده ساله که انقدر لبخندش شیرین است و نگاهش تلخ که دلم می‌خواهد کل صندوق را کف دستش خالی کنم ولی ... بغض راه نفسم را می‌بندد. به هزار ضرب و زور خودم را جمع و جور می‌کنم، نزدیک لبه‌ی سکو ایستاده‌ام، در‌های قطار باز می‌شود، فشار کور جمعیت به درون پرتم می‌کند، حتی حال بد و بیراه گفتن هم ندارم، از بین ردیف‌ها می‌گذرم تا جایی برای نشستن پیدا کنم، چیز مثل پتک توی صورتم می‌خورد، هم‌آن عطر سر صبح، خودم را به نزدیک‌ترین صندلی خالی می‌رسانم و روی آن ولو می‌شوم.
امروز چیزی درونم شکسته است.

Wednesday 1 August 2012

«خمیردندان» و «زلف بر باد مده» (۱۱ مرداد ۹۱)


خمیردندان

 (۱۱ مرداد ۹۱)


پشت صندق نشسته بودم، یله شده بودم روی پیش‌خوان و از میان جعبه‌های دست‌مال‌کاغذی که روی‌ هم چیده شده بود، رقص برگ‌های سبز و نقره‌ای چند درخت سپیدار در زمینه‌ای آبی آسمان را تماشا می‌کردم. در خیال دربرگرفتن دیگری غوطه‌ور بودم و بی‌اختیار لبخند می‌زدم که صدای لطیف دخترانه‌ای مرا به خود آورد، «آقا خمیردندونِ کلوزآپ دارین؟»، در همان حال و هوا و با امتدا هم‌آن لبخند به دخترک جواب دادم که «نه، خمیردندونِ خارجی فقط سنسوداین داریم خانوم.» هم‌این‌طور که توضیح می‌دادم چرا محصولات سایر شرکت‌ها را نداریم، متوجه شدم که دخترک لبخند مرا به خودش گرفته و خیال کرده مخاطب آن احساس که احتمالاً در صورتم موج می‌زد اوست. قیمت خمیر دندان را پرسید وقتی گفتم شش هزار تومن کمکی از قیمت بالای فسقل خمیردندان شوکه شد، تردید کرد، از مغازه بیرون رفت. چند دقیقه بعد، گویا در پی آن لبخند برگشت و یک خمیردندان شش هزار تومنی خرید.

زلف بر باد مده

با شتاب از مترو خارج شدم، خودم را به ون‌ها رساندم و سوار شدم، ردیف آخر، وسط نشستم. پسرک جوانی پشت سرم سوار شد و کنارم نشست. ماشین به راه افتاد. بازویش به بازویم چسبیده بود، از گوشه‌ی چشم نگاهی به او انداختم، پوست سبزه‌ و خطوط تیز فک و برآمدگی گونه‌اش در سرخی آفتاب غروب جلوه‌ای مضاعف پیدا کرده بود. دست راستش را از پنجره بیرون برده بود و انگشت‌های کشیده و ظریفش را به دست باد سپرده بود. نگاهم از دست‌هایش بالا آمد، به شانه‌ها و بعد به گردن کشیده‌اش رسید و روی صورتش متوقف شد، چند تره از کاکلش روی پیشانی‌اش ریخته بود و باد پریشانش می‌کرد.