دردِ دلتنگی
(۳ تیر ۹۲)
یک سریالی هست به اسم Big
Bang Theory از این سیتکامهای
با نمک آمریکایی است، شخصیتی دارد به اسم Sheldon Cooper، که نِرد است (خورهی علم و دانش و
تکنولوژی) حسابی و چون جهاناش با جهان آدمهای عادی فاصله دارد، البته با افزودن
مایهی طنز، کلی دل ملت را شاد میکند. توی یکی از قسمتها این جناب نابغه پرندهای
میآید توی خانهاش، که اول حضرت والا از پرنده میترسد، بعد کلی از حضورش کیفور میشود،
بعد یکهو پرنده میگذارد و همآنطور که بیدلیل آمده بود، بیدلیل میرود و
شلدنِ وامانده و غمگین دم پنجره میایستد و داد میزند:
«پرندهی
احمق، برگرد میخوام دوست داشته باشم»
چرا اینها را نوشتم، چون حکایت بسیاری دوستان و شاید
گاهی خودم است با «دوست داشتنها»یمان. وقتی از اینکه کسی رفته است، کسی که بیدلیل
آمده بود، خیلی دلتان گرفت، این سکانس سریال
را به یاد بیاورید (البته اگر دیده باشید و لحن شلدن را تجسم کنید اثرش بیشتر میشود)
اول کمی میخندید و نفس خندیدن به درد، اثر درد را
تقلیل میدهد، بعد میفهمید که این برخورد چهقدر بیمعنا است، پرندهای که بیدلیل
آمده و بیدلیل هم رفته و پیوند احساسیتان در حد یک خیال بوده، جای اینهمه دلتنگی
ندارد.
پیوست: بازیگر نقش شلدن (Jim Parsons) گی
است، بسیار هم قیافهاش دوست داشتنی است این موجود.