Tuesday 25 June 2013

از میان پلک خمار خواب ۴ تیر ۹۲

از میان پلک خمار خواب

(۴ تیر ۹۲)

شب می‌شکند به بانگ خروس
و بعد دوباره آرام
جوهر لعاب می‌اندازد
در سپیدْ آینه سپهرِ آسمان
و در میانه
تفتیده تن می‌تند در هم
طوفان تند نیم‌روز
سپید زمین
سرخ می‌شود
ز عاصیْ سرخْ تازیانه‌ی روز
به آواز گل‌گون جنون
سد می‌شکند
هزار چشمه از درون
من از من می‌برد
یکی بیگانه تن می‌شود
من می‌شود


پیوست: Oriental Melody از Joe Satriani:

دردِ دل‌تنگی ۳ تیر ۹۲

دردِ دل‌تنگی

(۳ تیر ۹۲)

یک سریالی هست به اسم Big Bang Theory از این سیت‌کام‌های با نمک آمریکایی است، شخصیتی دارد به اسم Sheldon Cooper، که نِرد است (خوره‌ی علم و دانش و تکنولوژی) حسابی و چون جهان‌اش با جهان آدم‌های عادی فاصله دارد، البته با افزودن مایه‌ی طنز، کلی دل ملت را شاد می‌کند. توی یکی از قسمت‌ها این جناب نابغه پرنده‌ای می‌آید توی خانه‌اش، که اول حضرت والا از پرنده می‌ترسد، بعد کلی از حضورش کیفور می‌شود، بعد یک‌هو پرنده می‌گذارد و هم‌آن‌طور که بی‌دلیل آمده بود، بی‌دلیل می‌رود و شلدنِ وامانده و غمگین دم پنجره می‌ایستد و داد می‌زند:
«پرنده‌ی احمق، برگرد می‌خوام دوست داشته باشم»
چرا این‌ها را نوشتم، چون حکایت بسیاری دوستان و شاید گاهی خودم است با «دوست داشتن‌ها»یمان. وقتی از این‌که کسی رفته است، کسی که بی‌دلیل آمده بود، خیلی دلتان گرفت،  این سکانس سریال را به یاد بیاورید (البته اگر دیده باشید و لحن شلدن را تجسم کنید اثرش بیش‌تر می‌شود)
اول کمی می‌خندید و نفس خندیدن به درد، اثر درد را تقلیل می‌دهد، بعد می‌فهمید که این برخورد چه‌قدر بی‌معنا است، پرنده‌ای که بی‌دلیل آمده و بی‌دلیل هم رفته و پیوند احساسی‌تان در حد یک خیال بوده، جای این‌همه دل‌تنگی ندارد.

پیوست: بازی‌گر نقش شلدن (Jim Parsons) گی است، بسیار هم قیافه‌اش دوست داشتنی است این موجود.

Sunday 23 June 2013

من و ماه ۲ تیر ۹۲

من و ماه

(۲ تیر ۹۲)


خوش‌خوشک دارم از نان‌وایی بر می‌گردم خانه، خیابان لبریز است از درخشش سبز و سرخ تابلو‌های نئون و لبخندهای من به روی فردا. در فاصله‌ی دو چراغ‌ِ راه، با نور مهربان گرمشان که طعم یاس رازقی می‌دهد و آسفالت ترک خورده را گله به گله روشن کرده‌اند، ناگهان موج سیال زمان، چون حریر، بال به بال باد می‌پچد دور تنم، سر می‌گردانم سوی آسمان و حل می‌شوم در لبخند مهربان ماه و از میان کاکل پریشان ابر.

Thursday 20 June 2013

فروش‌گاه ۳۰ خرداد ۹۲

فروش‌گاه

(۳۰ خرداد ۹۲)

با بابا رفته بودیم فروش‌گاه برای خرید ماهیانه، بین خرید، مثل هر بار که می‌رویم فروشگاه، سانتی‌مانتالیسم مزمن‌ام عود می‌کند و شروع می‌کنم به خیال‌پردازی که یک روز برای خانه‌ی خودم بروم خرید، خانه‌ای که مشترک است با یک دیگری، کسی که دوست‌اش دارم.
بعد موج خیال خام کودکانه از ذهنم سر ریز می‌کند در راهروهای فروشگاه، تصویر شاد شوخی‌ها و خنده‌ها، چیزهایی که می‌خریم، شاید برنامه ریزی شتاب زده برای یک میهمانی و گاهی هم نگاه متعجب باقی مشتری‌های از دو نفری که برای هل دادن چرخ خرید این‌طور توی سر و کله‌ی هم می‌زنند و از تجسم این‌ها قند توی دلم آب می‌شود، تماس یک دست، یک لبخند، یک خنده‌ی از ته دل.

Monday 17 June 2013

سایه ۲۶ خرداد ۹۲

سایه

(۲۶ خرداد ۹۲)

چشم که باز می‌کنم، خورشید خاک گرفته از لای پنجره سرک می‌کشد داخل، اندوه بافته شده است در گیس روشن روز و رد دل‌تنگی برای کسی که که نمی‌خواهم دلم برای‌اش تنگ شود، چون غبار پخش است روی میز. پنجره را باز می‌کنم و سیل صدا از کوچه‌ی خوش‌بخت جاری می‌شود توی اتاق، پنجره را می‌بندم. زیر لب با خودم زمزمه می‌کنم:
بگذار شب فرا رسد
بگذار سایه حجاب شود بر تن اندوه

سوت کتری مرا به خود می‌آورد، چای درست می‌کنم، با نگاهی خالی، سعی می‌کنم تلخی‌هایم را حل کنم در لیوان، ولی نمی‌شود. خود را در لحاف سایه می‌پیچم، باشد که بگذرد امروز.

Saturday 15 June 2013

یک نفس عمیق ۲۴ خرداد ۹۲

یک نفس عمیق

(۲۴ خرداد ۹۲)


گاهی پلک‌های آدم نه، لبخندهایش سد می‌زند بر سر راه اشک، گاهی روز را به شب می‌رسانیم بی‌آن‌که نگاهی به آینه بی‌اندازیم، بی‌آن‌که بپرسیم این چشم‌ها، این لبخند از آنِ کیست، روز را شب می‌کنیم، خودمان را لای حروف کتاب، خطوط نقاشی، یا هزار طرح و نقش گم می‌کنیم، بعد یک روز که مثل همه‌ی روزها شروع شده، با خورشید آبی که حوالی پنج افق را روشن می‌کند و نیم‌روز خاک گرفته، نیم روز خواب‌آلود و بعد شب که چون جوهر سیاه پخش می‌شود توی افق و اتاق را پر می‌کند، باز هم مثل هر روز، این وسط یک چیز کوچک را جا به جا می‌کنی، یک آهنگ، یک فیلم به روال هر روزه‌ات اضافه می‌کنی، چیزی که ضرورتاً ربطی به تو و زندگی‌ات ندارد، بعد نیمه‌‌های شب که فیلم تمام شده می‌روی آبی به دست و صورتت بزنی و برگردی به روال هر روزه‌ات، ولی این بار چند لحظه توی آینه نگاه می‌کنی، لبخند می‌زنی، خیره می‌شوی به لرزش چشم‌هایت و قطرات شفافی که سد می‌شکنند و آرام روی گونه‌ات جاری می‌شوند میان لبخند و بعد تمام عالمت شناور می‌شود در این گوی‌های درخشان. با سر انگشت رد اشک را از گونه‌ام پاک می‌کنم، یک نفس عمیق می‌کشم و به چشم‌هایی که هنوز تر است، یک لبخند می‌زنم.

Friday 14 June 2013

گوریده در هم شب ۲۳ خرداد ۹۲

گوریده در هم شب

(۲۳ خرداد ۹۲)


میان خواب و بیداری، آشفته‌گی‌های ذهنم با چین‌های سپید پرده‌ و نور آبی صبح می‌آمیزد، واکاوی درهم‌ریخته‌ای از یک دوست، یک دیدار، یک جمله، تنیده می‌شود در تصاویر واژگونِ درهم گوریده‌ی آبستره از ذهن من، چهره‌ی یکی مسخ می‌شود به طرح سرد دیوار، خورشید چون قطره‌ای جوهر پخش می‌شود بر دامن سپیدآسمان، ماه چون تکه‌ای نان قاچ می‌خورد به دو نیم و من چون سایه‌ی سیاه اسبی عاصی از قاب می‌جهم بیرون. خواب را به ضرب دست از چشم‌هایم پس می‌زنم، چند کلمه روی کاغذی می‌نویسم، کلماتی که تنها در آن لحظه معنا دارند و صبح مچاله می‌شوند، هیچ می‌شوند.

آخرین بدرود ۱۸ خرداد ۹۲

آخرین بدرود

(۱۸ خرداد ۹۲)

در میان ترانه‌های نیمه‌شب
زسرخِ اولین ستاره
اولین شکوفه بر دیوار
از طلوع سپیدِ ماه
یا معلق پرده‌ای در باد
ناگهان در خواب
ظاهر می‌شوی بر من
تنگ بسته می‌شوم بر تنت
تنگ
چون تن پوش سبز عشقه
بر افراشته دستِ باغ

چون باران بر تن برگ
خط به خط می‌خوانمت از بر
در انحناهای لطیف
                        چون ابر
در خطو گرم تیز
                     چون آفتاب

لب به لب
بوسه می‌شوم
بر نگین آخرین لبخند
بر چشم‌های آبی، خاکستری، سبزت
بر سرود آخرینِ باد
                         نامت
آخرین ترانه‌ی چمن
                          پریشان کاکلت در باد
بر آخرین نوازش شب
بر واپسین بدرود

بانگ می‌زند خروسی بر بام
بیدار خواهم شد
و تو
در حریر سپید صبح
گم خواهی شد


پیوست: Les ballons rouges از Lara Fabian




Monday 3 June 2013

طغیان غلیظ صبح ۱۲ خرداد ۹۲

طغیان غلیظ صبح

(۱۲ خرداد ۹۲)

در میان تیر تیز فقرات من
سپید پی‌ای می‌تپد آرام
از یک طرف می‌رسد به کاسه‌ی خالی دو چشم
از یک طرف به گرده‌ای و آلتی ملتهب از طلب
دو شاخه می‌شود میان دو بازوی عاصی افراشته
دو دست
که یکی پنجه می‌کشد بر دیوار
و دیگری
بستر گرم جوانی‌ام را می‌کاود
تپش‌های سرخ سپید پی
خطم می‌شود
به چند آه ممتد و
رعشه‌ای شیرین بر اندام
و بعد، بی‌صدا
طغیان غلیظ صبح
گم می‌شود در سایه‌ی سیاه شب
در چاه فاضلاب