Tuesday 31 July 2012

سه پلّه‌ (۹ مرداد ۹۱)


سه پلّه‌

 (۹ مرداد ۹۱)


شب قبل ساعت ۴ خوابیده بودم و صبح مثل هر روز ۶ بیدار شدم، درنتیجه وقتی سوار قطار شدم به شدت خوابم می‌آمد، خودم را به یکی از صندلی‌ها رساندم، ولو شدم و در عرض چند دقیقه خوابم برد. ایست‌گاه آخر با صدای بلند‌گوی قطار بیدار شدم، کش و قوسی آمدم و اطراف را نگاه کردم، پسرکی لاغر اندام، چند سالی جوان‌تر از من، با چشم‌های عمیق آبی کنارم نشسته بود. چند لحظه‌ای صورت زیبایش را نگاه کردم، آرام بود و جزوه‌ی تستی دستش. از قطار پیاده شدم، به سمت پله‌ها رفتم، چند قدم جلوتر احساس کردم از پشت سر به من نزدیک می‌شود، در ازدحام سر صبح و فشارِ تنهای خواب‌آلود، هم‌زمان با من به پله‌ها رسید، نگاهش کردم، دوش به دوش من از پله‌ها بالا می‌آمد، پله‌ی اول، دستش مماس با دستم شده بود، پله‌ی دوم، لطافت پوست و گرمای دستش را احساس کردم، پله‌ی سوم، فشار جمعیت بینمان فاصله انداخت.

Saturday 28 July 2012

شبانه و دست‌بند (۶ و ۷ مرداد ۹۱)


شبانه

 (۶ مرداد ۹۱)


هستند لحظه‌هایی که آدم دلش از حسی گرم پر می‌شود، حسی گذرا، می‌شوی ظرفی که سیلاب نور پرش می‌کند. در این لحظه‌های گذرا احساس می‌کنم هنوز برای عاشق شدن وقت هست، هنوز ظرفیت دلب‌ختگی را دارم، هنوز ذره‌ای از جنون بهار در سرم هست، هنوز زنده‌ام.

دست‌بند

(۷ مرداد ۹۱)

نور خورشید سر صبح، از پنجره‌ی اتوبوس به درون سرک می‌کشد، اندکی چشمم را می‌زند ولی آمیزش خنکای سر صبح و پرتوهای خورشیدِ نو دل‌نشین است. خاطره‌ی روز قبل و شب‌های گرم خرداد ۸۸، آن شب‌ها‌ي روشن، برای لحظه‌ای درهم می‌آمیزد. خاطره‌ی هم‌بستگی شاید.
جمعه صبح، چند دقیقه‌ مانده به شش، پیش از زنگ ساعت از خواب بیدار شدم، سکوت سر صبح با خانکای دلنشینش و نور تنک خورشید که از پس کوه قد می‌کشید فضای خانه را پر کرده بود. بی‌صدا دست و صورتم را شستم و آماده‌ شدم، به احترام آن دوستان که جمعه‌ی اول مرداد را «روز رنگین‌کمانی‌ها» نامیده‌اند، یکی از دست‌بند‌های رنگیم را دست کردم (دل‌خوش‌کنکی برای این‌که من هم در این روز سهمی دارم). هفت و نیم، به امید روزی که برای حقوقمان در خیابان دوشادوش هم بایستیم، شهر را با گام‌های راسخ گز کردم تا به مقصد رسیدم.

پیوست: چند روز پیش به دوستی می‌گفتم، دست‌بند‌های رنگی‌ای که دست می‌کنیم، شاید از دل‌خوش‌کنکی برای خودمان بیش‌تر نباشد، جمعه صبح، در اتوبوس، غرق موسیقی بودم که احساس کردم کسی نگاهم می‌کند. سرم را بلند کردم و دیدم چشم‌های درشت پسرکی حدود ۱۹ ساله بین صورت و مچ دستم با کنج کاوی در رفت آمد است. لحظه‌ای نگاهمان گره خورد، صورتم گشاده‌تر و لبخندم روشن‌تر شد، شاید فهمیده باشد.

Thursday 26 July 2012

و بیشه‌زار پیشِ رو (۵ مرداد ۹۱)


و بیشه‌زار پیشِ رو

(۵ مرداد ۹۱)


این‌جا، هر روز، با بر آمدن آفتاب خیل عظیم جمعیت در برابر مغازه‌ها و فروشگاه‌های توزیع مرغ صف می‌بندد. مردان و زنانی از طبقات مختلف با چهره‌های پف‌ کرده، صورت‌های درهم، به یک دیگر چشم غره می‌روند مبادا کسی «حقشان را بخورد». این‌جا هر روز، دست‌هایی به اعتراض بالا می‌رود، گره می‌شود، ولی بر سر هم‌سایه‌ فرود می‌آید، این‌جا هر روز، آشنای دیروز را به آفت آذوغه‌ی امروز بودن متهم می‌کنند، این‌جا دزدان در روشنایی روز گردن‌فراز در خیابان می‌چرخند و ما، پنجه در پنجه انداخته‌ایم با هم.
آن‌سوتر، در سرزمینی دیگر، مردانی (البته با آرمانی اندکی مبهم برای من)، با چهره‌های گلگون از خون هم‌رزمانشان، با قلب‌هایی راسخ، هر روز یک شعار را فریاد می‌کنند، «الشعب، یرید اسقاط النظام» و چه آهنگ دل‌نشینی دارد این کلام.
و بیشه‌زار پیش رو، آرام، در انعکاس صورتی ابرهای آسمان، چشم انتظار تغییر است.

Wednesday 25 July 2012

نمایه ۳ مرداد ۹۱

نمایه

(۳ مرداد ۹۱)


در این جهان درندشت، شبی از شب‌های فروردین، کشف نوشته‌های جوانکی هندی، در این فضای پر هیاهوی اینترنت، درهای نویی به رویم باز کرد. نوشته‌هایی که باعث شده عبارتی که ده سالی در گلویم گیر کرده بود، در گوشم طنین ‌اندازد، «من هم‌جنس‌گرا هستم.»
یازده روز بعد به یکی از نزدیک ترین دوست‌هایم، و ده روز بعدتر به پدرم گفتم، این روند گفتن‌ها ادامه پیدا کرد، امروز، علاوه بر پدر و مادرم، سه نفر از بهترین دوست‌هایم از هم‌جنس‌گرا بودنم با خبرند و به تمامی این بخش از شخصیتم را با رویی گشوده پذیرفته‌اند (هر یک از آن‌ها داستانی دارد که بعدترک می‌نویسم).
چرا می‌نویسم؟
پیش از هر چیز، این ضرورت ذاتی که شنیده شوم ولی از آن مهم‌تر، ضرورت نوشتن را احساس می‌کنم، نه‌تنها برای دیگر کسانی که از اقلیت جنسی‌اند و شاید چون من به تصویری روزانه از زندگی، احساس و هستی کسی از خودشان احتیاج دارند تا خود را بپذیرند، بلکه برای آنان که نیستند هم می‌نویسم، تا ببیند، که عشق می‌تواند آن‌سوی سیمِ خار هم جوانه بزند، که شاید آن‌کس که در خیابان از کنارشان می‌گذرد، من باشم.

پیوست: دو جزوه از مجموعه جزوات انتشارات Pflag ترجمه کرده‌ام، یکی راهنمایی است برای جوانان اقلیت جنسی و دیگری راهنمایی برای والدینشان که به زودی منتشرشان می‌کنم. جای خالی چنین نوشته‌هایی در ادبیات فارسی مشهود است و امیدوارم، هم‌آن‌گونه که خواندن این جزوات به من کمک کرد، سنگی هم از سر راه دیگری بردارد.