Wednesday 31 October 2012

دل‌تنگی‌های کوچک من ۱۰ آبان ۹۱


دل‌تنگی‌های کوچک من

(۱۰ آبان ۹۱)

دلم تنگ است
برای خنده‌های بی‌سبب
برای کودکانه‌های توی شهر
و سبزی ردّه چمن

دلم تنگ است
برای پرواز نرم خیال
برای بوسه‌
نوازش
آغوش

دلم تنگ است
بی‌سبب
برای تو
برای من

Tuesday 30 October 2012

حاشیه‌ی سبز چمن ۹ آبان ۹۱


حاشیه‌ی سبز چمن

(۹ آبان ۹۱)

در حاشیه‌ی چمن نشسته‌ایم زیر درخت زبان گنجشک، صورت سفیدت در نور بهاری چرخیده سمت من و لبخند زیبا و گشوده‌ات دلم را از یقین پر کرده و طره‌های موی قهوه‌ایت که باد از مقنعه بیرون آورده‌ و پریشان کرده روی پیشانی‌ات و چشم‌هایت که پر است از نگاه نوازش‌گر یک مادر آرامم می‌کند.
چند لحظه‌ای سکوت می‌نشیند بینمان و در این سکوت در دلم می‌گویم، «وقتشه»، هم‌آن‌طور که سرم پایین است صورتم به لبخندی باز می‌شود، سرم را می‌چرخانم سمتت و به نام، این انحنای لطیف هوا، می‌خوانمت. با آن لهجه‌ی شیرینت که گوش و دل را نوازش می‌کند می‌گویی «ها!» و صورتت شکفته‌تر از شکوفه‌ی سیب است در بهار.
می‌گویم «یادته چند وقت پیش، وقتی صحبت می‌کردیم، گفتم ی چیزی هس که باید بهت بگم ولی الآن نمی‌تونم» با حرکت ظریف سرت تایید می‌کنی، و نگاهت مصمم‌ام می‌کند برای ادامه. کوتاه و آرام می‌گویم «من گی‌ام» هیچ چیز در نگاهت، در لبخندت تغییر نمی‌کند، تنها نوازش‌گرم‌تر می‌شوند و دستت نرم دور شانه‌ام حلقه می‌شود.
چند سوال می‌پرسی، که مطمئن هستم، که اثر تلقین نیست، و وقتی آرام و با یقین به پرسش‌هایت پاسخ می‌دهم، فقط یک چیز می‌گویی، «بهت افتخار می‌کنم که پذیرفتی».
هنوز حس مهربانی که آن روز در گرمی دست‌هایت، صدایت و چشم‌های زیبایت بود را به یاد دارم، ممنونم.

پیوست: ماجرای یک «بیرون آمدن از پستو»، بهار امسال در محوطه‌ی دانشگاه

Sunday 28 October 2012

خیال ۷ آبان ۹۱


خیال

(۷ آبان ۹۱)

خانه‌ام گم گشته در مه
در خیال

موج‌ام امشب
لخت و عریان
کف به لب
می‌کوبمت چون سنگ ساحل
لب به لب
تن به تن
می‌کوبمت چون سنگ ساحل

نفس‌هایم بریده
پس می‌نشینم من
گونه‌هایت خیسِ باران
سرخِ لبخند
می‌نشیند بر نفس‌هایم

خانه‌ام گم گشته در مه
در خیال

Friday 26 October 2012

معجزه‌ی پاییز ۴ آبان ۹۱


معجزه‌ی پاییز

(۴ آبان ۹۱)

آب شدم در یکی قطره‌ی آب
دانه‌ی باران
اشک من
اشک شوق
انعکاست در شب

نور شدم در آرامش نور
در تنین لمس تو
در معجزه‌ی پاییز

Thursday 25 October 2012

بال‌های خیال ۳ آبان ۹۱

بال‌های خیال

(۳ آبان ۹۱)

فانتزی‌های کوچک من و ما
پر‌های خیال
پیچش یک دست
پلک‌های آرام
یک بوسه
روی گردن
روی گونه
نفس‌های گرم
و نوازشی بر سر زلف
آه که بال‌های خیال چه سبک می‌گذرد

Monday 22 October 2012

آن‌گاه امیّد ۱آبان ۹۱


آن‌گاه امیّد

(۱آبان ۹۱)

سیگار موج می‌زند در اتاق، در انعکاس شرم من، منِ وا مانده میانِ راه، چهره‌‌هایی آمیخته به آهن و خون، صف می‌بندد پیش چشم من، در میان دود، چشم‌هایی گشوده از امیّد، خیره می‌شوند بر خاکستر‌ِ ملال، نشسته بر امیّد، یکی صدا سکوت را می‌شکند، می‌خواند، ندا، سهراب، اشکان، محسن

بوی پوسیدن نسل من تو
توی این خاک حزین
بوی جون کندن ما
غم و اندوه و ملال
توی این سرد غریب
چشمه‌سار امیّد، کمکی بیدار است
مشت ما از خاک است
قلب ما از خاک است
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی‌خیزند

مرثیه‌های پاییز ۳۰مهر ۹۱


مرثیه‌های پاییز

۳۰مهر ۹۱

ملال
پلاس پهن کرده بر سراسر روز

آفتاب
چون پوره‌های برف
نشسته بر زمین

اندوه
سایه انداخته بر دیوار

و یأس را مرثیه‌ می‌خواند
پاییز

یکی اخگر بیاورید
زمهریر تنهایی است امروز

Sunday 21 October 2012

می‌بارد امشب ۳۰مهر ۹۱

می‌بارد امشب

(۳۰مهر ۹۱)

پیچش آسمان
می‌بارد امشب
بر سرخ‌هایِ پاییز

می‌بارد امشب
آرامِ مهتاب
بر بی‌کرانِ خاک

بوی نرگس
عطر یاس
می‌بارد امشب
بر خواب چشم من
بر پرده‌ی خیال

Saturday 20 October 2012

عاشقانه ۲۹مهر ۹۱


عاشقانه

(۲۹مهر ۹۱)

در بارش نور
در آرامِ چرخش اتاق
گونه‌ات سبک نشسته روی شانه‌ام
و لب‌های من روی گردنت
دست‌ات نشسته روی سینه‌ام
من
پیچیده‌ام دور تنت
و نور
حجاب عریانیمان
لب به لب
بوسه می‌شویم


«آن‌که می‌گوید دوستت می‌دارم
خونیا گر غمگینی است
خونیا گر غمگینی است
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را زبان سخن بود»

«هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
عشق را ای کاش زبان سخن بود»

«آن‌که می‌گوید دوستت می‌دارم
دل اندوه‌گین شبی است
دل اندوه‌گین شبی است
که مهتابش را می‌جوید
ای کاش عشق را زبان سخن بود»

«هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره‌ی گریان در تمنّای من
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره‌ی گریان در تمنّای من
عشق را ای کاش زبان سخن بود»


پیوست: بخش‌های که در نقل قول آمده از شاملو است با اجرای شیرین سهیل نفیسی (آلبوم ری‌را) و باقی‌اش فانتزی شبانه‌ی من است و آن‌کس که شاید فردا بیاید.

Thursday 18 October 2012

امروز ۲۷ مهر ۹۱


امروز

(۲۷ مهر ۹۱)

آفتاب پاییز هم‌آن است که بود
و بوی شیرین پوسیدن برگ
و طعم گس خرمالو

برف امسال
چون پار خواهد بود
و سردی دست‌های من هم

ولی خالی‌ها
خالی‌ها از خیال هم خالی‌اند امروز

شب، صبح، لبخند (۲۷ مهر ۹۱)


شب، صبح، لبخند

(۲۷ مهر ۹۱)

شب شیرینی گس انگور نشسته روی لبم و چراغ مست می‌رقصد روی سقف.
صبح بی‌صدا پنجره را برای یک تکه ابر باز می‌کنم، می‌آید داخل و آرام تو را از من پاک می‌کند، کمکی من را از من پاک می‌کند.
با لبخندی بر می‌خیزم.

Tuesday 16 October 2012

قیصر (۲۵ مهر ۹۱)


قیصر

(۲۵ مهر ۹۱)

سرم گرم کاری است که تلفن زنگ می‌زند، مادرم جواب می‌دهد، چند ثانیه بعد صدایم می‌کند، قیصر آن سوی خط است، قیصر سیزده، چهارده ساله، با صدای دورگه که سعی می‌کند با بلند حرف زدن، چیزکی نزدیک به داد زدن، مردانه‌ جلوه کند. شگفت‌زده از این‌که چه‌کار دارد، می‌گویم،‌ «سلام قیصر جان، خوبی؟»، بعد سلام و علیک گرم و لوطی‌وار با خجالتی که پشت ماسکی از اعتماد به نفس پنهان کرده می‌گوید، «آقا وارتان شما به کسی درس میدی الآن؟» از سوالش جا می‌خورم، از سر کنج‌کاوی که می‌خواهد از این سوال به کجا برسد، می‌گویم، «آره»، می‌گه «فلانی، کلاس فلان؟» می‌گویم، «آره» می‌گوید، «هم‌کلاسیمه، بچه خوبیه، خوب بهش درس بده آقا وارتان» من که از این حس لوطی‌گری که در صدایش موج می‌زند نزدیک است از خنده بترکم، می‌گویم «چشم» و درِ مکالمه را می‌بندم.
نیم ساعت بعد دوباره زنگ می‌زند، حرفش دلش را این بار به مادرم می‌زند، «بچه باباش سرطان داشته، مرده، به آقا وارتان بگو بهش خوب درس بده، پول خیلی نمی‌دن، ولی آدمای خوبین».
قیصر ما نه اسمش قیصر است نه قدش دو متر، ولی همیشه پشت کفشِ سیاهِ خاکیش را می‌خواباند، دم در که می‌رسد توی روی مادر بی‌حجاب من می‌گوید «یا الله» و بعد می‌آید تو، کشته مرده‌ی کفتربازی است و دلش ...

Monday 15 October 2012

سکوت ۲۳ مهر ۹۱


سکوت

(۲۳ مهر ۹۱)

بیدار که می‌شوم
خانه ساکت است
خانه سیاه است
بیدار که می‌شوم
چشم به راه یکی زمزمه‌ام
تا سکوت را بشکند
صدایی نیست

Saturday 13 October 2012

کلاس درس (۲۲ مهر ۹۱)


کلاس درس

 (۲۲ مهر ۹۱)

نشسته‌ام سر کلاس، تخته‌سیاه آرام و پیوسته از اعداد و نشانه‌ها پر و خالی می‌شود، نشانه‌هایی به غایت بی‌معنا و استاد یک ریز حرف می‌زند، گویی به زبانی بی‌گانه. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم، گرمی آفتاب، رقص برگ‌های سپیدار، تناوب سبز و سپید. دستم بی‌اختیار روی کاغذ طرح می‌زند، به خودم که می‌آیم، تکرار نامت را بر کاغذ باز می‌شناسم.

الوان به رنگ پاییز ۲۱ مهر ۹۱


الوان به رنگ پاییز

 (۲۱ مهر ۹۱)

برگ‌های پاییز
سرود آسمان
بوی خاک

گرمای تنور
نان تازه
بوسه

آواز بیشه‌زار
پرواز گل‌های کاغذی
رقص نور در باد
دست‌های گرم

این‌ها منم
الوان به رنگ پاییز

بهانه‌ی این هم نقش
این همه رنگ
بیا

Friday 12 October 2012

گردش شبانه (۲۰ مهر ۹۱)


گردش شبانه

 (۲۰ مهر ۹۱)

برای کاری با پدرم از خانه زده‌ایم بیرون و حرف از این در و آن در است، که یک هو، وسط این شهر دودزده، میان این همه خاکستری، نسیم خنکی در جا میخ‌کوبم می‌کند. بوی سیب تنم را پر می‌کند، می‌مانم بین این هم دود و خاکستر این بهشت کوچک از کجا پیدایش شده، نگاه می‌کنم و می‌بینم، آرام و استوار، درخت‌های خواب‌آلود خود را سپرده‌اند به خنکایِ نسیم شبانه و دالان زده‌اند میان شهر.
کارمان که تمام می‌شود، در راه برگشت، ساکت کنار هم راه می‌رویم و در ازدحام بازار میوه، میان صداها و بوهای بسیار، صورت‌های در گذر را نگاه می‌کنم، کارگری با چهره‌ای آرام و لبخندی خسته و چشم‌های تلخ از هزار خروار بار روزگار، دخترکی جوان با آرایشی زیبا و لبخندی لطیف و نگاهی گم میان هوا، شاید در جست‌وجوی یک رویا، زنی میانه سال که پر است از اندوه سال‌های زناشویی و گنگ ایستاده کنار خیابان، شاید منتظر خانواده‌، شاید هم منتظر دستی نوازش‌گر، توی ذهنم برای تک‌تکشان می‌خوانم،

دلتنگی‌های آدمی را باد ترانه‌ای می‌خواند
رویا‌هایش را آسمان پر ستاره نادیده می‌گیرد
و هر دانه‌ی برفی به اشکی نریخته می‌ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق‌های نهان
و شگفتی‌های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

می‌رسیم به پل عابر و رودی از هزار چراغ روشن، آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند، مثل من، مثل تو، آدم‌هایی که شاید می‌روند پی عشق، پی آزادی، پی یک جرعه هوای تازه، شاید پی دو زار نان، شاید هم بی‌هدف می‌روند که وقتشان پر شود.
آن‌ور پل، توی پیاده‌روی خلوت، توی این سکوت شبانه، سرانگشت خیال نرم ستون فقراتم را برای لحظه‌ای لمس می‌کند، راه رفتنم با لبخندی می‌شکند، مستی این خیال شیرین که گذشت، با چشم‌هایی روشن از حس ناب حیات به راهم ادامه می‌دهم.

Thursday 11 October 2012

دل‌تنگی‌های سرِ صبح (۲۰ مهر ۹۱)


دل‌تنگی‌های سرِ صبح

 (۲۰ مهر ۹۱)

شب که می‌شود، ترانه می‌شوی
شب که می‌شود، چراغ می‌شوی بر سقف آسمان
شب که می‌شود، پیچش نرم خیال دل‌تنگی‌هایم را می‌برد پشت کوه بلند

و صبح
طعم گس دلتنگی

در انتظار شب از رخت‌خواب جدا می‌شوم

چهارشنبه، هفت و هشت دقیقه (۱۹ مهر ۹۱)


چهارشنبه، هفت و هشت دقیقه

 (۱۹ مهر ۹۱)

شب است و قاب پنجره پر از هزار چراغ روشن شهر، تلفن را که قطع می‌کنی، برای لحظه‌ای، با یک لبخند مبهم، من می‌مانم وسط اتاق، گوشی هنوز روی گوشم است و کلماتت را، کلماتم را و شیرینی صدایت که نشسته روی پوستم را مرور می‌کنم. به خودم می‌آیم و تصویرت که گویی از جنس بخاری نقره‌فام بوده با اولین نفس عمیقی که می‌کشم، در هوا پخش می‌شود.
چند دقیقه بعد، که فضای اتاق پر است از بوی قهوه و تلخیِ دلچسبی نشسته روی زبانم، باد پاییزی می‌خزد تو و دلتنگی‌هایم را آرشه می‌کشد و من می‌مانم و ...

Tuesday 9 October 2012

سیاه ۱۵ مهر ۹۱


سیاه

(۱۵ مهر ۹۱)


سرم پر است از صدای سرد رژه‌ی چکش‌ها
از تردید
ترس
از خودم
از هزار هیولای درون
سایه‌های دوّار

سرم پر است از صدای شکستن
از کوبش تلخ شب
از جنون سایه‌های دراز
پوزخندهای کریه
لبخندهای ماسیده
دروغ‌های کش‌دار

جعل نورم
سایه‌ی خورشیدم
من شبم
تباهی خاکم من


پیوست: برادران جبران که با نام هنری Le Trio Joubran کار می‌کنند، کاری ساخته‌اند برای فیلم Le Dernier Vol، قطعه‌ای با هم‌این نام. لینک دانلود:

Monday 8 October 2012

دلم برایت تنگ شده (۱۷ مهر ۹۱)


دلم برایت تنگ شده

 (۱۷ مهر ۹۱)

توی محوطه‌ی دانش‌گاه، نشسته‌ام زیر سایه‌ی زبان‌گنجشک، نور خورشید نرم از بین سبز و زرد برگ‌ها می‌گذرد، مهربان می‌نشیند پشت پلک‌هایم و بوی علف نرم می‌خزد توی یقه‌ی پیراهنم و من، و من در میانه‌ی همه‌ی این‌ها، به دنبال نشانه‌ای از تو می‌گردم، در پرواز یک جفت پروانه‌ی سفید، در خطوط زرد و سیاه و کرکی یک زمبور، در لَختیِ بال‌‌زدن‌های کلاغی جوان‌، به دنبال نشانه‌ای از تو می‌گردم. آمیزش سرخ و آبی را در دستبندم، هدیه‌ات، باز می‌خوانم، تو را می‌جویم. دلم برایت تنگ شده.

پیوست: Erbarme Dich آریا، آلتوی Matthhaus Passion BWV 244 است. اجرای ارکستر مجلسی لوزان به رهبری میشل کوربز، غریب با احساسم در تناسب است.

Sunday 7 October 2012

یک روز گرم پاییزی (۱۶ مهر ۹۱)


یک روز گرم پاییزی

(۱۶ مهر ۹۱)

پارک شهر

با پدرم رفته‌ایم خرید، پارک شهر سر راه‌مان است و از فضای دوده‌زده‌ی شهر پناه می‌بریم به این باغ پیر. گم می‌شویم در میان درخت‌های بلند و سایه‌های سبزشان، میان خدایگانی کهن سال که آرامش زمین را ده‌هاست به شور نشسته‌اند و صدای پرندگانی ناپیدا سکوت این تالار سبز را می‌شکند.

ژوکوند

ساعت سه است و گرسنه خودمان را می‌رسانیم به یکی از شعبه‌های شیلا، غذا سفارش می‌دهیم و با ولع سرگرم خوردن می‌شویم، بین گاز‌های پی‌درپی که به ساندویچم می‌زنم، سرم را بلند می‌کنم و دختر بچه‌ای پنج-شش ساله را روی نیمکتی بیرون رستوران می‌بینم، سرش با زوایه‌ای اندک، روی گردن ظریفش کج شده، موهای طلاییش شده است گندم‌زاری در آفتاب، نگاهش مبهم است و گم در میان هوا و لبخندش، و لبخندش تلخ است، شیرین است، آرام است، شوریده است، آفرینش دوباره‌ی ژوکوند است روی نیمکتی سیمانی.

لبخند

چند وقت پیش سر راهم از کیوسک روزنامه‌فروشی عطر بیک خریدم (شاید شماره‌ی نه)، دوستی از بویش خوشش آمده بود، می‌روم توی داروخانه، ببینم از آن شماره دارند یا نه، این وسط، عزیزی زنگ می‌زند وقتی دارم با او حرف می‌زنم، از سر عادت شاید، لبخند می‌زنم، سرم را که بلند می‌کنم، دختر داروخانه‌چی نگاهش با نگاهم گره می‌خورد، صورتش می‌شکفد، لبخند می‌زنم.

و تو

توی راه خانه، یک‌هو میان گفت‌وگویی از این در و آن در، وقتی کوپه پر است از انعکاس آفتاب غروب، از تو نام می‌برم و آخ که چه شیرین است طنین نامت.
توی راه خانه، در خیابان آرام، سرم را می‌گیرم سمت آسمان، آمیزش آبی و گل‌بهی، سرشاخه‌ی سبز چنارها که در گذرند، این آرامش عجیب، نرم از مهربانی نگاه‌هایت، از لحظه‌های آرامِ بودنت مرا لبریز می‌کند.
نشسته‌ام توی خانه، این‌ها را نوشته‌ام و از تصویرِ تو پُرم، سر می‌چرخوانم و انعکاس سبز شفلرا توی آینه و هزار چراغ روشن شب، با تصویرت می‌آمیزد، بعد گرمای غریبی دور مچم احساس می‌کنم، چشم می‌گردانم و دست‌بندی که آن روز به مچم بستی را می‌بینم.

Saturday 6 October 2012

بابا، من هم‌جنس‌گرا هستم (۱۵ مهر ۹۱)

بابا، من هم‌جنس‌گرا هستم

(۱۵ مهر ۹۱)

برای بعضی چیزها خیلی نمی‌شود نقشه کشید، یک‌هو می‌زند و از ناکجا وقتی که فکرش را هم نمی‌کنی، فرصتی دست می‌دهد که باید در هوا بقاپی.
چند روز بود که اخبار شوم از طیف جدید فشار بر دانش‌جویان پدرم را نگران و پریشان کرده بود و این خبرها هم‌زمان شده بود با آشفتگی‌های من از پنهان کردن یک راز از نزدیک‌ترینِ کسانم. پدرکم هم آشفتگی من را پیوند زده بود به اخبار شوم و نگران‌تر شده بود.
نشسته بودیم پای تلویزیون که یک‌هو در آمد، «بچه‌ها گاهی مشکلایی براشون پیش می‌آد که فکر می‌کنن بهتره به والدینشون نگن، که نگرانشون نکنن، ولی اگر بگن، پدر و مادرِ هیچ کاری هم نتونن بکنن، حداقل می‌تونن بشنون، هم‌فکری کنن» این حرف‌ها یک هفته‌ای بود در گلویش گیر کرده بود و زدنش چه برایش سخت بود. آن لحظه دست و پایم را گم کردم و خودم را زدم به آن راه و در رفتم. بعد که با خودم فکر کردم دیدم از آن فرصت‌هاست که اگر ولش کنم، مثل ول کردن نخ بادبادک، می‌رود و معلوم نیست برگردد.
آخر شب به تنها دوستی که می‌دانست، گفتم که «فردا وقتش است». فردا مادرم برای کاری رفته بود بیرون و در خانه تنها بودیم. از صبح دلم آشوب بود، می‌دانستم برخوردش چه خواهد بود، بارها برخورد مثبتش با تصویر هم‌جنس‌گرایان در رسانه‌ها را دیده بودم و نگران پاسخش به خودم نبودم، نگران دل‌واپسی‌هایی که قطار شده بود پی حرفم و می‌رفت که هوار شود روی سرش بودم. ولی وقتش بود، و نگفتن تنها مایه‌ی نگرانی بیش‌تر.
 رفته بود توی اتاقش و پای کارش نشسته بود، چند بار که توی خانه دور خودم چرخیدم، دلم را غرص کردم و رفتم توی اتاقش. نشستم روی نیمکت چوبی و یک پایم را جمع کردم زیر تنم، با لبخند برگشت که «چیه؟» لبخندش دلم را گرم کرد. گفتم «بابا، یادته دیروز پای اخبار که نشسته بودیم، گفتی، گاهی برای بچه‌ها مشکلایی پیش می‌آد که فکر می‌کنن به پدر مادرا نگن بهتره، ولی بهتره بگن، حداقل اونا هم باهاشون هم‌فکری می‌کنن، حداقل می‌شنون؟» این‌ها را که گفتم نفسم بند آمده بود، دهانم خشک شده بود مثل چوب‌کبریت. به بهانه‌ی این‌که منتظر جوابشم نفس تازه کردم، روی صندلی کمی صاف‌تر نشست و نگاهم کرد و با صدایی که کمکی نگران بود، گفت «آره». گفتم، «چیزی که می‌خوام بگم مشکل یا مساله نیست، فقط چیزیه که چند وقتیه می‌خواستم بگم ولی نمی‌تونستم، حرف دیروزت دلم رو غرص کرد.» مهربان سرش را تکان داد که ادامه بده، «بابا، من هم‌جنس‌گرا هستم».
این را که گفتم روی صندلی حتی جا به جا نشد، هم‌آن‌طور که نشسته بود، هم‌آن‌طور که قبلش نگاهم می‌کرد، نگاهم کرد. آرام بود و مهربان.
حرف زدیم، بسیار گفتم و در آرامش شنید. از مکالمه یک ساعته‌مان و سوال‌های که پرسید، سوال‌هایی که پرسیدم دستگیرم شد، که پیش از این که بدانم، دقیق‌تر بگویم، پیش از این‌که بپذیرم، می‌دانست ولی تردید داشت.
آن روز از نگرانی‌هایش گفت، من از اندوه‌هایم، بعد پاشدیم رفتیم توی آشپزخانه و برای ناهار چیزی سر هم کردیم.

و ساعت از حرکت می‌ایستاد (۱۴ مهر ۹۱)


و ساعت از حرکت می‌ایستاد

(۱۴ مهر ۹۱)

نشسته‌ایم در آن کافه‌ي خوب، در آن کافه‌ی مهربان. از این در و آن در می‌گوییم و خورشید نرم پشت سرت در قاب پنجره پایین می‌رود و من تو را نگاه می‌کنم. گوشیت زنگ می‌زند، جواب می‌دهی و من تو را نگاه می‌کنم. در میانه‌ی گفت‌وگوی کوتاهت، سرت را لحظه‌ای بلند می‌کنی و نگاهت با نگاهم می‌آمیزد، صورتت می‌شکفد و من تو را نگاه می‌کنم. سرت که پایین است، می‌دانم که می‌دانی که دارم نگاهت می‌کنم، لبخند می‌زنی و ساعت از حرکت می‌ایستد.
نشسته‌ایم در آن کافه‌ی خوب، در آن کافه‌ی مهربان. از این در و آن در می‌گوییم و برای لحظه‌ای روی چهارخانه‌های سیاه و سفید رومیزی دستت را می‌گیرم. گرم است، به گرمی سیب در آفتاب تابستان، و نرم است، به نرمی ابر در خنکای بهار. زیر چشمی نگاهت می‌کنم، لبخند می‌زنی و ساعت از حرکت می‌ایستد.
فردایش که صحبت می‌کنیم، می‌گویی نه ساعت! نُه ساعت کنار هم بودیم و من باورم نمی‌شود، چون برای من چهارشنبه شده است پارادوکسی در مفهوم زمان، چون کوتاه بود به اندازه‌ی بر هم خوردن بال یک پروانه و پر بود از لحظاتی به این وسعت. چهارشنبه، از مفهوم زمان خالی است.