Thursday 11 October 2012

چهارشنبه، هفت و هشت دقیقه (۱۹ مهر ۹۱)


چهارشنبه، هفت و هشت دقیقه

 (۱۹ مهر ۹۱)

شب است و قاب پنجره پر از هزار چراغ روشن شهر، تلفن را که قطع می‌کنی، برای لحظه‌ای، با یک لبخند مبهم، من می‌مانم وسط اتاق، گوشی هنوز روی گوشم است و کلماتت را، کلماتم را و شیرینی صدایت که نشسته روی پوستم را مرور می‌کنم. به خودم می‌آیم و تصویرت که گویی از جنس بخاری نقره‌فام بوده با اولین نفس عمیقی که می‌کشم، در هوا پخش می‌شود.
چند دقیقه بعد، که فضای اتاق پر است از بوی قهوه و تلخیِ دلچسبی نشسته روی زبانم، باد پاییزی می‌خزد تو و دلتنگی‌هایم را آرشه می‌کشد و من می‌مانم و ...

5 comments:

  1. بیا .. کل این پستو گذاشت که بگه من قهوه ی تلخ می خورم ، بابا با کلاس :)))
    در اون قاب پنجره منو ندیدی ؟ :))

    ReplyDelete
    Replies
    1. بترکی حسین :)))
      به جان تو یکی هم‌این هفته پیش بهم گفت این تلخ خوردنا با کلاسه ولی من چون شکر نداریم تلخ می‌خورم، وسعمون به شکر نمی‌رسه :)))
      تو قاب پنجره‌ی ما تصاویر خاک‌‌برسری ظاهر نمی‌شه :)))

      Delete
    2. من هم میشه بهش همینو میگم غریبه، اصرار داره که شیییک باشه
      :))))))

      Delete
    3. :))) کوفت
      شیرین دوست ندارم خوووو
      بعدم تو اولین کسی بودی که بهم گفت ملت برا کلاسش تلخ می‌خورن

      Delete
    4. بروووووو!!!! برو ما رو سیا نکن
      :))))

      Delete