چهارشنبه، هفت و هشت دقیقه
(۱۹ مهر ۹۱)
شب است و قاب پنجره پر از هزار چراغ روشن شهر، تلفن
را که قطع میکنی، برای لحظهای، با یک لبخند مبهم، من میمانم وسط اتاق، گوشی
هنوز روی گوشم است و کلماتت را، کلماتم را و شیرینی صدایت که نشسته روی پوستم را
مرور میکنم. به خودم میآیم و تصویرت که گویی از جنس بخاری نقرهفام بوده با
اولین نفس عمیقی که میکشم، در هوا پخش میشود.
چند دقیقه بعد، که فضای اتاق پر است از بوی قهوه و
تلخیِ دلچسبی نشسته روی زبانم، باد پاییزی میخزد تو و دلتنگیهایم را آرشه
میکشد و من میمانم و ...
بیا .. کل این پستو گذاشت که بگه من قهوه ی تلخ می خورم ، بابا با کلاس :)))
ReplyDeleteدر اون قاب پنجره منو ندیدی ؟ :))
بترکی حسین :)))
Deleteبه جان تو یکی هماین هفته پیش بهم گفت این تلخ خوردنا با کلاسه ولی من چون شکر نداریم تلخ میخورم، وسعمون به شکر نمیرسه :)))
تو قاب پنجرهی ما تصاویر خاکبرسری ظاهر نمیشه :)))
من هم میشه بهش همینو میگم غریبه، اصرار داره که شیییک باشه
Delete:))))))
:))) کوفت
Deleteشیرین دوست ندارم خوووو
بعدم تو اولین کسی بودی که بهم گفت ملت برا کلاسش تلخ میخورن
بروووووو!!!! برو ما رو سیا نکن
Delete:))))