Saturday 6 October 2012

بابا، من هم‌جنس‌گرا هستم (۱۵ مهر ۹۱)

بابا، من هم‌جنس‌گرا هستم

(۱۵ مهر ۹۱)

برای بعضی چیزها خیلی نمی‌شود نقشه کشید، یک‌هو می‌زند و از ناکجا وقتی که فکرش را هم نمی‌کنی، فرصتی دست می‌دهد که باید در هوا بقاپی.
چند روز بود که اخبار شوم از طیف جدید فشار بر دانش‌جویان پدرم را نگران و پریشان کرده بود و این خبرها هم‌زمان شده بود با آشفتگی‌های من از پنهان کردن یک راز از نزدیک‌ترینِ کسانم. پدرکم هم آشفتگی من را پیوند زده بود به اخبار شوم و نگران‌تر شده بود.
نشسته بودیم پای تلویزیون که یک‌هو در آمد، «بچه‌ها گاهی مشکلایی براشون پیش می‌آد که فکر می‌کنن بهتره به والدینشون نگن، که نگرانشون نکنن، ولی اگر بگن، پدر و مادرِ هیچ کاری هم نتونن بکنن، حداقل می‌تونن بشنون، هم‌فکری کنن» این حرف‌ها یک هفته‌ای بود در گلویش گیر کرده بود و زدنش چه برایش سخت بود. آن لحظه دست و پایم را گم کردم و خودم را زدم به آن راه و در رفتم. بعد که با خودم فکر کردم دیدم از آن فرصت‌هاست که اگر ولش کنم، مثل ول کردن نخ بادبادک، می‌رود و معلوم نیست برگردد.
آخر شب به تنها دوستی که می‌دانست، گفتم که «فردا وقتش است». فردا مادرم برای کاری رفته بود بیرون و در خانه تنها بودیم. از صبح دلم آشوب بود، می‌دانستم برخوردش چه خواهد بود، بارها برخورد مثبتش با تصویر هم‌جنس‌گرایان در رسانه‌ها را دیده بودم و نگران پاسخش به خودم نبودم، نگران دل‌واپسی‌هایی که قطار شده بود پی حرفم و می‌رفت که هوار شود روی سرش بودم. ولی وقتش بود، و نگفتن تنها مایه‌ی نگرانی بیش‌تر.
 رفته بود توی اتاقش و پای کارش نشسته بود، چند بار که توی خانه دور خودم چرخیدم، دلم را غرص کردم و رفتم توی اتاقش. نشستم روی نیمکت چوبی و یک پایم را جمع کردم زیر تنم، با لبخند برگشت که «چیه؟» لبخندش دلم را گرم کرد. گفتم «بابا، یادته دیروز پای اخبار که نشسته بودیم، گفتی، گاهی برای بچه‌ها مشکلایی پیش می‌آد که فکر می‌کنن به پدر مادرا نگن بهتره، ولی بهتره بگن، حداقل اونا هم باهاشون هم‌فکری می‌کنن، حداقل می‌شنون؟» این‌ها را که گفتم نفسم بند آمده بود، دهانم خشک شده بود مثل چوب‌کبریت. به بهانه‌ی این‌که منتظر جوابشم نفس تازه کردم، روی صندلی کمی صاف‌تر نشست و نگاهم کرد و با صدایی که کمکی نگران بود، گفت «آره». گفتم، «چیزی که می‌خوام بگم مشکل یا مساله نیست، فقط چیزیه که چند وقتیه می‌خواستم بگم ولی نمی‌تونستم، حرف دیروزت دلم رو غرص کرد.» مهربان سرش را تکان داد که ادامه بده، «بابا، من هم‌جنس‌گرا هستم».
این را که گفتم روی صندلی حتی جا به جا نشد، هم‌آن‌طور که نشسته بود، هم‌آن‌طور که قبلش نگاهم می‌کرد، نگاهم کرد. آرام بود و مهربان.
حرف زدیم، بسیار گفتم و در آرامش شنید. از مکالمه یک ساعته‌مان و سوال‌های که پرسید، سوال‌هایی که پرسیدم دستگیرم شد، که پیش از این که بدانم، دقیق‌تر بگویم، پیش از این‌که بپذیرم، می‌دانست ولی تردید داشت.
آن روز از نگرانی‌هایش گفت، من از اندوه‌هایم، بعد پاشدیم رفتیم توی آشپزخانه و برای ناهار چیزی سر هم کردیم.

12 comments:

  1. اه اه اه اه .. انقدر بدم میاد از این بچه هایی که با باباهاشون تفاهم دارن یا اون باباهایی که حرف بچه هاشونو می فهمن ..
    من اگه جای بابات بودم کمر بندو می گرفتم میافتادم به جونت تا پارادوکس ثانیه ها رو درک کنی :))
    ولی اگه واقعن به خانواده ات گفتی واقعن خوشحال شدم .. میرسه یک روز خوب ، امیدوار باش ..
    ایییییشش :))

    ReplyDelete
    Replies
    1. خل :))))

      آره عزیزم واقعاً به خانوادم گفتم :)

      یعنی من دیگه تجربه‌های پارادوکس دارمو ننویسم؟! هی حالا بگووو :)))

      Delete
    2. چی ؟ تجربه های بعدی ؟!! .. اصلن این شماره ی بابات چنده یه مذاکراتی باید باهاش داشته باشم .. تو رو باید بست به تخت بدون آب و غذا و حتا دستشویی تا گی بودنو ترک کنی :))

      Delete
    3. بدون آب و غذا عیبی نداره ولی بدون دست‌شوییییییییی؟! یعنی آدم ی دوست مثل تو داشته باشه خیلی هم خوبه :)))

      Delete
  2. سلام
    به چنین پدری و چنین فرزندی و چنین خانواده ای باید تبریک گفت یعنی تنها چیزی که می تونم بگم اینه ولی تبریکی ست از صمیم قلب. قدر چنین خونواده و چنین پدری رو باید دونست.

    ReplyDelete
  3. از صمیم قلب آرزو می کنم در کنار خونواده سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کنی.

    ReplyDelete
  4. منم دخترِ این بابا م ... بله ! :)

    ReplyDelete
    Replies
    1. قربون تو برم :* :X

      ولی ی دونه خل برا ی خانواده بسه‌ها گناه دارن :))):*

      Delete
    2. من که خل نیستم گلم ;;)

      Delete
  5. «بابا، من هم‌جنس‌گرا هستم»
    یعنی چی بگم

    ReplyDelete
    Replies
    1. :*
      قربونت دوست گلم
      به امید یک جهان بهتر

      Delete