و ساعت از حرکت میایستاد
(۱۴ مهر ۹۱)
نشستهایم در آن کافهي خوب، در آن کافهی مهربان.
از این در و آن در میگوییم و خورشید نرم پشت سرت در قاب پنجره پایین میرود و من
تو را نگاه میکنم. گوشیت زنگ میزند، جواب میدهی و من تو را نگاه میکنم. در
میانهی گفتوگوی کوتاهت، سرت را لحظهای بلند میکنی و نگاهت با نگاهم میآمیزد،
صورتت میشکفد و من تو را نگاه میکنم. سرت که پایین است، میدانم که میدانی که
دارم نگاهت میکنم، لبخند میزنی و ساعت از حرکت میایستد.
نشستهایم در آن کافهی خوب، در آن کافهی مهربان.
از این در و آن در میگوییم و برای لحظهای روی چهارخانههای سیاه و سفید رومیزی
دستت را میگیرم. گرم است، به گرمی سیب در آفتاب تابستان، و نرم است، به نرمی ابر
در خنکای بهار. زیر چشمی نگاهت میکنم، لبخند میزنی و ساعت از حرکت میایستد.
فردایش که صحبت میکنیم، میگویی نه ساعت! نُه ساعت
کنار هم بودیم و من باورم نمیشود، چون برای من چهارشنبه شده است پارادوکسی در
مفهوم زمان، چون کوتاه بود به اندازهی بر هم خوردن بال یک پروانه و پر بود از
لحظاتی به این وسعت. چهارشنبه، از مفهوم زمان خالی است.
سلام
ReplyDeleteبسیار زیبا بسیار بسیار زیبا.
سلام
ReplyDeleteبی نهایت از محبت و توجه شما سپاسگزارم.
ممنون از شما
Deleteخیلی خوشگله پستت
ReplyDeleteو از اون خوشگلتر
احساساتتیه که واژه ها تمام و کمال
نمیتونن اونها رو بیا کنن
مرسی :)
Deleteو آره واقعاً بعضی حسها، بعضی لحظهها در کلمات جا نمیشن :)
خب خب .. می بینم میری توی کافه چشم تو چشم پسر مردم میشی .. خجالت هم که نمی کشی .. حالا بذار وقتی به بابات گفتم پارادوکس زمانو با گوشت و پوستت احساس می کنی :))
ReplyDelete:))) کوفت
Deleteبیا بگو، احتمالاً بهت میگه «پ بگو چهارشنبه کجا رفته بود انقد خوشحال و خوجسته برگشت خونه :)))»
راستی خدا خیرت بده فقط گفتی چش تو چش از تو توقع بیشتر از اینا میرفت :))))
:))) .. دیگه دیدم خانواده رد میشه اینجا نخواستم جلوترشو بگم، وگرنه من که می دونم 9 ماه دیگه باید با یه دسته گل بیایم تو این وبلاگ :))
Deleteحسین!!! بترکییییییی که سر سوزنی حیا نداری :)))))
Delete:)))))))