Sunday 30 September 2012

سه لَت ۹ مهر ۹۱


سه لَت

(۹ مهر ۹۱)

از کران تا کران
در سیاهی این قرن
در تباهی انسان
یکی شکوفه بسنده است
تا به فردا امید بندم
انعکاسِ سپیدی بهار
بخوان مرا
بخوان

در این حصار خاموش
در این سکوت مطلق
یکی ترانه بسنده است
که زنجیر بگسلم
آوازِ خوشه‌ی گندم
بخوان مرا
بخوان

صدای پای امید
ترانه‌ی شور
آمیزش نور
عزیزکم
بخوان مرا
بخوان

Saturday 29 September 2012

دست‌هایت ۷ مهر ۹۱


دست‌هایت

(۷ مهر ۹۱)

دلم صدای بال پروانه می‌خواهد،
آواز چشمه،
 شکفتن یاس
ولی مارش خونین چکمه‌‌ها است این روزها ...

صدای یأس را در گلویم خفه می‌کنم،
 در ظلمات این شام خونین،
 آمیزش دست‌هایمان شاید
 تخمه‌ی آفتاب شود برای فردا.
دستت را به من بده!

Friday 28 September 2012

لبخندی سرگردان میان ابرها (۶ مهر ۹۱)


لبخندی سرگردان میان ابرها

(۶ مهر ۹۱)

هستند خاطرهایی، تجربه‌هایی که اولین‌اند، یگانه‌اند، متفاوت‌اند. تجربه‌هایی که چنان ناب‌‌اند، چنان ساده‌اند که وقتی داری لمس‌شان می‌کنی، نمی‌فهمی چه خبر است. بعد که کمی فاصله می‌گیری، از آن آدم، از آن مکان، چنان شیرینی غریبی روی لبانت، در تمام وجودت احساس می‌کنی که حیران می‌شوی، می‌شوی لبخندی سرگردان میان ابرها.


پیوست: آهنگ Fino in Fondo از Luca Barbarossa و Raquel del Rosario
لینک در 4shared :
http://www.2shared.com/complete/2jSoQ9rA/luca_barbarossa_e_raqueldel.html
لینک در Youtube :

Wednesday 26 September 2012

زیر پل حافظ (۵ مهر ۹۱)

زیر پل حافظ

(۵ مهر ۹۱)

۱۸ فروردین است، ده روز از لحظه‌ای که خودم را به تمامی پذیرفتم می‌گذرد. از قطار که پیاده می‌شوی، د‌سته‌ای از موهای خرمایی‌ات که از شال سیاهت بیرون است در هوا تاب می‌خورد. لبخندگرمت، نگاه مهربانت پاهایم را غرص می‌کند. دو هفته می‌شود که ندیدمت و حرف برای گفتن زیاد داریم. از این در و آن در می‌گوییم، روزهای سختی داشته‌ای، روزهای سختی داشته‌ام، بسیار می‌گویی، بسیار می‌گویم، تو سر راست و من کمکی مبهم. برای ناهار می‌رویم پیتزا داوود، بعد از ناهار، از نوفل‌لوشاتو که می‌پیچیم توی حافظ، می‌گویی، «حالا تو بگو، چی بود که هی می‌گفتی وقتی دیدمت می‌گم؟» لبخندت مهربان است و چشم‌های زیبایت آرام ولی من، ولی من ترسیده‌ام، نه از تو، از بلند گفتن آن جمله‌ی کوتاه ترسیده‌ام. سعی می‌کنم از پاسخ دادن فرار کنم ولی لبخندت چنان مهربان است و چشم‌هایت چنان گرم که تصمیم می‌گیرم بگویم. نفسم تنگ شده است و زانو‌هایم می‌لرزد، نیمکتی سیمانی کمکی آن‌ورتر هست، می‌گوییم «بشینیم»، خودم را به هزار ضرب و زور به نیمکت می‌رسانم و رویش ولو می‌شوم، کنارم می‌‌نشینی. آرام نگاهم می‌کنی، صبر می‌کنی، صدایم می‌‌لرزد، می‌فهمی حرف مهمی است، می‌دانی گفتنش برایم سخت است، آرام صبر می‌کنی. یک نفس عمیق می‌کشم و می‌گویم، «من گی‌ام». حتی شوکه نمی‌شوی، لبخندت شادتر می‌شود، در سکوت بغلم می‌کنی.
آرام که می‌شوم بسیار می‌پرسی، از تردیدهایم، از ترس‌هایم، برنامه‌هایم و چه سبک می‌شوم از گفتن به تو.
برای تمام بودن‌هایت، مهربانی‌هایت ممنونم، برای آغوش گرمت زیر پل حافظ.

رادیو رنگین‌کمان (۵ مهر ۹۱)

رادیو رنگین‌کمان

(۵ مهر ۹۱)


شبکه‌ی نوپای رادیو رنگین کمان، فراگیر است و مهربان. از تجربه‌های ساده می‌گوید، از نیازهای ما، از ترس‌ها و تنهایی‌هایمان. درباره‌ي این شبکه‌ی رادیویی چیزی بسیار دلنشین است، هم‌پای موسیقی متن، موضوع و مخاطب هم دگرگون و الوان می‌شود.
لینک دانلود اولین برنامه‌ی رادیو رنگین‌کمان:

پیوست: برنامه سبک است و دانلودش حداکثر ۱۵ دقیقه طول می‌کشد.

Sunday 23 September 2012

حکایت اعداد و لمس یک حضور انسانی (2 مهر 91)

حکایت اعداد و لمس یک حضور انسانی

(۲ مهر ۹۱)

اگر دست به چرتکه‌تان خوب باشد، کمکی هم به آمارهایی که می‌دهند اعتماد داشته باشید، می‌دانید، هرچند اقلیتیم و پراکنده ولی چهار درصد از جامعه‌ایم و در تهران ۱۸ میلیونی می‌شویم جمعیتی حدود هفت‌صد‌هزار نفر. ولی این‌ها تنها عددند، اعدادی که بسیاری از روزها از معنی تهی می‌شوند و احساس تک‌افتادگی خفه‌مان می‌کند. بعد یک روز که برای خودت خوش‌خوشک در گشت‌وگذاری، دوستی، کسی که در بسیاری تردیدها و ترس‌هایت سهیم است، می‌آید و می‌گوید فلان پارک را بسیار دوست دارد و این فلان پارک، جایی است که از آن خاطره بسیار داری. بعد به فکر فرو می‌روی که شاید این یک نفر، این وجود انسانی که در حقیقتی شاید جزیی، شاید در جهانی بهتر بی‌اهمیت، با تو شریک است، روی همان نیمکتی نشسته باشد که بار آخر رویش نشسته بودی،یا شاید صدای یک کلاغ خط افکارتان را گسسته باشد. شاید یک روز تابستان در یک زمان دو سوی حوض بزرگ پارک ایستاده بوده‌اید.این شایدها و هزار شاید دیگر این حسِ حضورِ همراه با پیوند مرا از حسی غریب، شاید امید، پر می‌کند.

و یک شبانه‌ی آرام

نگاهم مانده روی سقف روشن، روی رقص آرام خطوط نور و لبخندی از من می گذرد. زیر لب زمزمه می‌کنم، «مرا بخوان، در طرح مبهم یک لبخند، در سرخی لامپ های نئون در سکوت شب، مرا بخوان.»

Saturday 22 September 2012

یک روز گرم پاییزی (۱ مهر ۹۱)


یک روز گرم پاییزی

(۱ مهر ۹۱)

با چمن‌های بلند و شاداب دانش‌گاه یکی شده‌ام، در سایه‌روشن کاجی دراز کشیده‌ام، بچه‌ها کمکی آن ورتر نشسته‌اند و صدای موسیقی فضا را پر کرده است. سرم را به راست می‌چرخانم و صورتم مماس می‌شود با خنکای زمین، پروانه‌ي سفیدی از پیش چشمم می‌پرد.
نیم ساعت قبل‌تر، با دوستی که حدود یک ماه پیش، درپارک لاله به من گفت گی است نشسته‌ایم و صحبت می‌کنیم، از این در و آن در می‌گوییم، از مشکلاتش با والدینش می‌گوید و من از حال و هوای این روزهایم. می‌پرسد، ساده و کودکانه، با تردید بسیار و جوابش ساده است، مثل پاسخ یک احوال پرسی‌ِ دوستانه.

دو ساعت بعد، وارد کافه که می‌شویم، آوای جاز چون ذرات لَختِ غبار در هوا پیچ و تاب می‌خورد و تصویر ضدنور دو پسر که نگاه‌هایشان به هم مهربان است، قاب پنجره را پرکرده.

شب در راه خانه، سرم را از پنجره ماشین بیرون برده‌ام و در تکرار نور چراغ‌های راه، در تصویر مبهم درختانِ خفته سراسر خیال می‌شوم.

Friday 21 September 2012

امروز بوی نارنج می‌دهم (۳۱ شهریور ۹۱)

امروز بوی نارنج می‌دهم

(۳۱ شهریور ۹۱)

روز آخر تابستان است، آخرین روز کار در حجره‌ی حاج‌آقا.

مثل تمام روزهای این شش ماه، پیش از برآمدن آفتاب، نرم و بی‌صدا، پیش از بیدار شدن شهر خواب‌آلود از خانه بیرون می‌زنم، آسمان پر از ستاره است هنوز، دست دراز می‌کنم و ستاره‌ای می‌چینم.
در آخرین کوپه، در آخرین ایست‌گاه، کنار پنجره نشسته‌ام، با صدای تماس گرم آهن و آهن، صدای ترمز، از خواب بیدار می‌شوم، دستم را از پنجره‌ بیرون می‌برم و پیش چشم حیرانِ مسافرانِ اولین قطار صبح، سکه‌ی غلطان خورشید را میان انگشتانم می‌چرخانم.

در حجره بساط صبحانه را برپا می‌کنم، نان تازه با پنیر و گردو. روز آخر است دیگر. کاش، یک هفته‌ی بعد، اگر یکی از مشتری‌ها نبودنم را حس کرد، سراغم را گرفت، یکی از هم‌کارهام نگاهش کند و با لبخندی که پر است از ابهام‌هایی که پشت سرم باقی گذاشته‌ام، بگوید، «رفت سر کار و زندگی‌اش».

وقت بازگشت، صدای ممتدِ قطار محو می‌شود و آواز دودوک مرا پرمی‌کند و بعد ساری گلین، این عاشقانه‌ی کهن و این کلمات در گوشم زنگ می‌زند،
دامن کشان * ساقیِ می‌خواران * از کنار یاران * مست و گیسو افشان * می‌گریزد
بر جام مِی * از شرنگ دوری * بر غم مهجوری * چون شرابی جوشان * مِی بریزد
دارم قلبی * لرزان ز رهش * دیده شد نگران
ساقیِ می‌خواران * از کنار یاران * مست و گیسو افشان * می‌گریزد
دارم قلبی * لرزان ز رهش * دیده شد نگران
ساقیِ می‌خواران * از کنار یاران * مست و گیسو افشان * می‌گریزد

امروز بوی نارنج می‌دهم.


پیوست: از دیروز یک ریز آلبوم «به تماشای آب‌های سپید» را گوش می‌دهم، ارزش خریدن و شنیدن دارد.
پیوست۲: دودوک از سازهای کهن ارمنی است و ساری گلین عاشقانه‌ای که آن‌قدر میان فرهنگ ترکی-ارمنی-فارسی چرخیده است که شده آمیزه‌ای از این سه فرهنگ، شده است روایتی عاشقانه از فصل انسان از انسان با چند خط بی‌معنا روی کاغذ.

Wednesday 19 September 2012

بیرون آمدن از پستو (۲۹ شهریور ۹۱)

بیرون آمدن از پستو

(۲۹ شهریور ۹۱)

در هم شکسته از بغضی فروخورده خودم را به حمام می‌رسانم، صورتم از ترس، از یأس کبود است. دلم گرفته است و آغوشی می‌خواهم که مرا به تمامی بشناسد، بپذیرد، دربرگیرد. چشمم به آینه می‌افتد، خودم را، این منِ آشفته‌ي در هم را که می‌بینم، آینه را می‌چرخانم تا نبینم. شیر آب گرم را باز می‌کنم، پر می‌شوم از بخار. تکیه می‌دهم به سنگ سرد و هم‌راه با جریان آبِ گرم پخشِ زمین می‌شوم. با ترس، با تردید، با دردی غریب در سینه‌ام در میانه مرثیه‌خوانی قطرات آب، برای اولین بار با صدای بلند، انکار را در هم می‌شکنم.
«من هم‌جنس‌گرا هستم.»
و چه آواز شگفتی است آمیزش صدای من و آب.
«من هم‌جنس‌گرا هستم.»
آغوشِ گرمِ آب مرا می‌پذیرد، مرا دربرمی‌گیرد.


پیوست ۱: به قول دوستی، عزیزی، اولین آشکارسازی، اولین Coming Out پیشِ چشم آینه، پیشِ خود است.
پیوست ۲: از خیلی پیش‌تر قصد کرده بودم تجربیاتم در آشکارسازی را بنویسم، این اولین تجربه‌ام و شاید سخت‌ترینش بود.
پیوست ۳: بیرون آمدن از پستو، مثلِ آتش‌بازی پرآشوب و شاید پر ترس است ولی مثل آتش‌بازی لبریز از رنگ و شور هم هست.

Tuesday 18 September 2012

سه لَت (۲۷ شهریور ۹۱)


سه لَت

(۲۷ شهریور ۹۱)

شش صبح است و آسمان گرگ و میش، در آرامش خیابان پیرمردی نارنجی‌پوش، با جاروی بلندش تانگو می‌رقصد. از کنارش که می‌گذرم، پا سست می‌کنم، لبخند می‌زنم و می‌گویم «صبح به خیر»، با تردید، گویی شبح دیده باشد سر بلند می‌کند، می‌گوید «صبح به خیر».
در ازدهام حجره، صدای آشنایی می‌شنوم، گوش تیز می‌کنم، از مشتری‌های ثابت است، وقتی توی صف نوبتش می‌شود، سرم را بلند می‌کنم، زنی است میانه‌سال با سایه‌ای خاکستری روی موهایش، چشم‌هایمان در هم می‌آمیزد، می‌پرسم «خوب هستید؟»، در آهنگ صدایم، نگاهم می‌شنود که پرسشم از دل است نه گرم گرفتن کاسب‌کارانه، می‌شکفد.
در پایان روز، در سکوت شب، وقتی می‌روی، وقتی من می‌مانم و شب‌پره‌ای که دور لامپ اتاقم پرواز می‌کند، دلم برایت تنگ می‌شود.

پیوست: می‌آیم نوشته‌ام را توی وبلاگ بگذارم، دستم می‌لرزد، تردید می‌کنم که نکند معذبت کنم، نکند حتی فرصت دوستی را از دست دهم و هزار تردید دیگر. می‌ترسم. ولی می‌خواهم رها باشم، می‌خواهم که بدانی.

Monday 17 September 2012

ثانیه‌های کش‌دار (۲۶ شهریور ۹۱)


ثانیه‌های کش‌دار

(۲۶ شهریور ۹۱)

چند سال پیش، دو کبوتر روی هرّه‌ی پنجره‌ی اتاقم لانه ساختند و تخم کردند. هیاهوی جوجه‌ها آن سال اتاقم را پر کرده بود. روز به روز کرکِ تن جوجه‌ها تنک‌تر و شکل بال‌هایشان تکمیل می‌شد. بعد یکی از روزها پرنده‌های والد، جوجه‌هایشان را گذاشتند و رفتند، من مانده بودم و تلخی قیل و قال گرسنگی و ترس جوجه‌ها. کاری نمی‌شد کرد، دو روز گذشت، بعد، روز سوم، وقتی خورشید لخت و آرم بالا می‌رفت، جوجه‌های کوچکم، با کمی ترس، با کمی تردید، با قدم‌های لرزان، پا روی هره گذاشتند، با چشم‌هایی که دودو می‌زد قدم‌های سستشان، نوسانات تن ظریفشان را نگاه می‌کردم، اولی به لبه رسید، پا سست کرد، ترسید، ولی خود را رها کرد، پرید.
چند لحظه بعد، بال به بال باد از پیشِ پنجره گذشت.

پا سست کردم، ترسیدم، ولی خودم را رها کردم. و حال آن چند ثانیه‌ی کش‌دار است، شاید از پیش پنجره‌ی چشمتان گذشتم، شاید ...

Saturday 15 September 2012

امشب سراسر پروازم (۲۴ شهریور ۹۱)


امشب سراسر پروازم

(۲۴ شهریور ۹۱)

شده است حرفی در ذهنتان، دلتان باشد و نگویید، حتماً شده است. گاهی این نگفتن نه از سر شرم (شرم از دیگران) که شاید از سر تردید است، شاید ... چرایش مهم نیست، ثمرش می‌شود این، چیزکی گرم از درونتان می‌جوشد، وجودتان را مرتعش می‌کند، می‌رسد به لب‌هایتان، کلمات سرخ و تب‌دار را روی زبانتان، لب‌هایتان احساس می‌کنید و چشمانی تیزبین درخشش سرخ اخگری را روی لبانتان می‌بیند، ولی، سکوت می‌کنید.
ایستاده‌ام توی بالکن و پرسش کسی در ذهنم زنگ می‌زند، پرسشی که وقتی دیدمش، لبخندی پر از تردید روی لب‌هایم نشست. سرم را بلند می‌کنم و نگاه مشوّقِ آسمانِ پر ستاره مرا به صداقت می‌خواند.
صاحب آن چشم‌های تیزبین، پرسیده بود، «آدما جفتن، تو همزادت رو پیدا کردی؟»
نمی‌دانم.
شده است، چهره‌ای ندیده، بی‌آن‌که تجسم‌اش کرده باشی، تو را از شیرینی مبهمی پر کند؟ شده است بوی علف برایت انعکاس نام نشنیده‌ی کسی باشد؟ شده است در پرتو نقره فام ماه، در نسیم سر صبح، کسی تو را بخواند و حتی ندانی به کدام سو نگاه کنی؟ شده است، برای یک جهان ناشناخته، برای نور پر ابهام ستاره‌ای در افق دلت بلرزد؟
من برای این‌ها دلم لرزیده است.

امشب از جنس غبارم، از جنس نور ماه، امشب سراسر پروازم.

Friday 14 September 2012

درِ نیم‌گشوده (۲۳ شهریور ۹۱)


درِ نیم‌گشوده

(۲۳ شهریور ۹۱)

کمی زودتر از شش از خواب بیدار می‌شوم. در سکوت سر صبح، می‌روم کنار پنجره، چند تکه ابر بر آسمان تیره‌ی سر صبح چُرت می‌زنند، اتومبیلی لخت از پای پنجره می‌گذرد، صدای تماس چرخ‌هایش با آسفالت سرد، مثل صدای نرم تماس آرشه است با سیم‌های مرتعش در پسِ پیچشِ نرم موسیقی.
در این خنکای سر صبح، در میان زمین و آسمان، در چهارچوبِ پنجره، تصویر مبهم‌ات ظاهر می‌شود. دست دراز می‌کنم و صورت‌‌ات را نوازش می‌کنم، شستم می‌نشیند رو شقیقه‌ات، تا کمر از چهار چوب می‌گذرم و نرم لبانت را می‌بوسم.
محو می‌شوی.
هنوز منگ آمیزش تلخ و شیرین این وهم صبح‌گاهی‌ام که صدایی در گوشم می‌پیچد

به تو نگاه می‌کنم و می‌دانم
که تو تنها نیازمند یکی نگاهی
تا به تو دل دهد
آسوده‌خاطرت کند
بگشایدت
تا به درآیی
من پا پس می‌کشم
و در نیم‌گشوده
...
و در نیم‌گشوده
...

صدا را پس می‌زنم، دوباره آوار می‌شود روی سرم

و در نیم‌گشوده
و در نیم‌‌...
...

سراپا فریاد می‌شوم، ، عربده می‌شوم، مشت می‌شوم و کلمات مانده با آن سایه‌ی نحس‌شان را درهم می‌کوبم. پا غرص می‌کنم برای پیش رفتن.
خسته از این پیکارِ سر صبح، خود را به صندلی مترو می‌رسانم و با لبخند یک فاتح، روی صندلی می‌نشینم.
عصر، خیس عرق از یک ساعت پای‌کوبی به مناسبت این فتح، خود را می‌سپارم به دوش آب سرد.

پیوست: گویا سر پیری هایپراکتیو شده‌ام، امروز از آن روزهای سخت و شلوغ بود سرکار، سه میلیونی فروش داشتیم، مانده‌ام انرژی رقص یک ساعته‌ی عصر از کجا آمد.

Tuesday 11 September 2012

ارل‌گری بدون شکر (۱۹ شهریور ۹۱)

ارل‌گری بدون شکر

(۱۹ شهریور ۹۱)


از آن روزهاست که ابری نیست ولی آسمان دلش گرفته است. از حجره‌ بیرون می‌زنم، با شتاب خودم را به ایست‌گاه اتوبوس می‌رسانم. خیلی معطل نمی‌شوم، اتوبوس زردی از راه می‌رسد، سوار می‌شوم. خودم را به ردیفی می‌رسانم که یک صندلی‌اش خالی است. مرد مو سفیدی پایش را جمع می‌کند تا بتوانم روی صندلیِ کنار پنجره بنشینم. شعری از مارگوت بیگل با صدای شاملو توی گوشم می‌پیچد،

می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق
آن‌جا که دریا به آخر می‌رسد و آسمان آغاز می‌شود
می‌خواهم با هر آن‌چه مرا در بر گرفته، یکی شوم
حس می‌کنم و می‌دانم
دست می‌سایم و می‌ترسم
باور می‌کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد
می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق
آن‌جا که دریا به آخر می‌رسد و آسمان آغاز می‌شود

چشم‌هایم را که می‌بندم، تصویر پسرکی دوازده-سیزده ساله از پسِ پشتِ ذهنم نرم‌نرمک ظاهر می‌شود. مو بلوطی، کک‌مکی، با لبخندی شیرین و خنده‌هایی از ته دل، پسرکی که یک شب تابستان، وقتی توی تاکسی، پشت سرش می‌نشینم، انحنای نرم و مرواریدگون گردنش و حالت زیبای موهای پشت سرش چنان دلِ دوازده-سیزده ساله‌ام را به تپش می‌اندازد، که روز اول مهر، توی حیاط، چشم‌چشم می‌کنم که پیدایش کنم و سلام‌های گذرای سال پیش را به دوستی‌ای عمیق بدل کنم.
چشم که باز می‌کنم، شیرینی غریبی، مثل طعم پرچم یاس‌‌های رازقی روی زبانم نشسته است. به خودم که می‌آیم می‌بینم دو گوی شفاف، بی‌آن‌که بدانم، روی گونه‌هایم با هم در مسابقه‌اند که کدام زودتر بر زمین می‌افتد، با سرانگشت، آرام، مسابقه‌شان را بر هم می‌زنم.
یک لیوان چای درست می‌کنم، ارل‌گری بدون شکر. می‌روم توی بالکن و خودم را می‌سپارم به دست بادهای پاییزی و هم‌آوازی بیشه‌زارِ پیشِ رو. و ملودی «یک روز پاییزی» با لبخندی که برای خودم هم مبهم است، روی لبم می‌نشیند.

پیوست: «یک روز پاییزی» از لئو بروئر با اجرای لیلی افشار
http://prostopleer.com/tracks/5492147vFyG
پیوست ۲: YouTube و Google رو زیر و رو کردم که یک لینک از این اجرا پیدا کنم ولی نبود، خودم آپلودش کردم.

Wednesday 5 September 2012

خودت باش (۱۵ شهریور ۹۱)


خودت باش

پرسش و پاسخی برای جوانان گی، لزبین، بای‌سکسوئل و ترنس‌جندر




وقتی در کشوری مثل ایران زندگی می کنی بسیارند پرسش‌هایی که باید به تنهایی پاسخی برایشان بیابی. این پرسش‌ها اگر به هویت جنسی یا گرایش جنسی‌ات مربوط باشد و بدتر از آن اگر جزو اقلیتی چهار، پنج درصدی باشی داستان را پیچیده‌تر هم می‌کند. می‌شوی موجودی آشفته با هزار پرسشِ بی‌پاسخ.
جزوه‌ی حاضر را سازمان PFLAG یکی از شناخته شده‌ترین سازمان‌های حامی حقوق هم‌جنس‌گرایان منتشر کرده. جزوه ساختی ساده دارد، متداول‌ترین پرسش‌ها را گرفته و برایشان پاسخی ساده و کوتاه آورده. بدون شک این جزوه بیش‌تر با شرایط آمریکا متناسب است تا ایران، ولی بخش‌های بزرگی از آن در زندگی همه‌ی ما مصداق دارد. شخصاً، در جای جایِ جزوه (با وجود تفاوت‌های بنیادی در شرایط LGBTهای ایران و آمریکا) تصویر خودم، نگرانی‌ها و مشکلاتم را دیدم و بسیار بود پاسخ‌هایی که در آن یافتم.
با وجود آن‌که مخاطب اصلی، جوانان LGBT هستند، خواندن جزوه برای سایرین هم خالی از لطف نیست، در کمینه‌ترین حالت تلخی‌ها و سردرگمی‌های LGBTها را پیش چشمتان تصویر می‌کند و از کسی، کسی که شاید بسیار به شما نزدیک باشد و او را هنوز به تمامی نشناخته‌اید درکی عمیق‌تر در اختیارتان می‌گذارد.
جزوه‌ی دیگری هم از مجموعه جزوات PFLAG  (جزوه‌ای به نام دختران و پسرانِ ما: پرسش و پاسخی برای والدین افرادِ گی، لزبیین و بای‌سکسوئل) ترجمه کرده‌ام که در اولین فرصت منتشر خواهم کرد.
در برهوت فرهنگِ فارسی برای LGBTها، امیدوارم ترجمه‌ی این جزوه‌ی نسبتاً کوتاه، کمکی باشد.

لینک جزوه و پوستر:

یک قدردانی: قدردان محبت‌های سه دوست عزیزی هستم که در تمامی سختی‌ها در کنارم بودند و به ویژه در ترجمه‌ این جزوات مشوقم بودند و یاری‌ام کردند.

وارتان پاکباز