امروز بوی نارنج میدهم
(۳۱ شهریور ۹۱)
روز آخر تابستان است، آخرین روز کار در حجرهی حاجآقا.
مثل تمام روزهای این شش ماه، پیش از برآمدن آفتاب،
نرم و بیصدا، پیش از بیدار شدن شهر خوابآلود از خانه بیرون میزنم، آسمان پر از
ستاره است هنوز، دست دراز میکنم و ستارهای میچینم.
در آخرین کوپه، در آخرین ایستگاه، کنار پنجره
نشستهام، با صدای تماس گرم آهن و آهن، صدای ترمز، از خواب بیدار میشوم، دستم را
از پنجره بیرون میبرم و پیش چشم حیرانِ مسافرانِ اولین قطار صبح، سکهی غلطان
خورشید را میان انگشتانم میچرخانم.
در حجره بساط صبحانه را برپا میکنم، نان تازه با
پنیر و گردو. روز آخر است دیگر. کاش، یک هفتهی بعد، اگر یکی از مشتریها نبودنم
را حس کرد، سراغم را گرفت، یکی از همکارهام نگاهش کند و با لبخندی که پر است از
ابهامهایی که پشت سرم باقی گذاشتهام، بگوید، «رفت سر کار و زندگیاش».
وقت بازگشت، صدای ممتدِ قطار محو میشود و آواز
دودوک مرا پرمیکند و بعد ساری گلین، این عاشقانهی کهن و این کلمات در گوشم زنگ
میزند،
دامن کشان * ساقیِ میخواران * از کنار یاران * مست
و گیسو افشان * میگریزد
بر جام مِی * از شرنگ دوری * بر غم مهجوری * چون
شرابی جوشان * مِی بریزد
دارم قلبی * لرزان ز رهش * دیده شد نگران
ساقیِ میخواران * از کنار یاران * مست و گیسو
افشان * میگریزد
دارم قلبی * لرزان ز رهش * دیده شد نگران
ساقیِ میخواران * از کنار یاران * مست و گیسو
افشان * میگریزد
امروز بوی نارنج میدهم.
پیوست: از دیروز یک ریز آلبوم
«به تماشای آبهای سپید» را گوش میدهم، ارزش خریدن و شنیدن دارد.
پیوست۲: دودوک از سازهای کهن
ارمنی است و ساری گلین عاشقانهای که آنقدر میان فرهنگ ترکی-ارمنی-فارسی چرخیده
است که شده آمیزهای از این سه فرهنگ، شده است روایتی عاشقانه از فصل انسان از
انسان با چند خط بیمعنا روی کاغذ.