هفتهای رنگین
(۲۷ مرداد ۹۱)
پیش از هرچیز، به یاد زخمهای تازهمان باشیم،
پارهی تنمان را میگویم، کسانی در هم این نزدیکی را، آذربایجان را میگویم.
هفتهای که گذشت پر بود، پر از حرف برای گفتن، برای
شنیدن.
یکشنبه دوست دیرین و شاید
بتوان گفت محبوب سابقم را دیدم، دیداری که شد ترکی در یخهای محافظم، یخهایی ناخوانده
سهشنبه، گشتوگذار در پارک
لاله با جمعی از دوستان و از پستو بیرون آمدن (Coming out of
closet) دوستی
بیصدا درِ گوش من و داستان پر پیچ و تابش
چهارشنبه با
سایهي از کاربیکار شدنم به واسطه تخته شدن حجرهی حاجآقا و آتشی که در فروشی
دوازده ساعته به مالش زدم، آنهم با حراجی که چندان حراج نبود ولی آمدن نام حراج
کافی بود تا فروش متوسط روزانه یک ملیون را به ۳ ملیون در روز برسانم و آخرسر هم
شانس حاجآقا زد و در مغازهاش تخته نشد
و پنجشنبه که
بعد از دوستیای چند ماه با پسرک همجنسگرای هندی که در فُرمی ویژهی اقلیتهای
جنسی آشنا شدیم و بعدِ گفتوگوهای طولانی اینترنتی، دل هردویمان رضا داد که با
اکانتهای واقعیمان در فیسبوک با هم دوست شویم و حس شگفت دیدن تصویر دوستی،
عزیزی کیلومترها آنسوتر در قاب مونیتور
و آخر سر هم امروز، جمعهای
که از صدقهيِ سر روز به اصطلاح جهانی قدس مغازه تعطیل است و ماندهام خانه و گفتوگویی
ساده با پدرم که میرسد به صحبت از همجنسگرایی و تجربههای من، گفتوگویی که شد
بهار آن یخها و باز شدن درهایی میان من و او.
دیدار آن محبوب سابق و دوست امروز را در نوشتهی
قبلیام باز گفتهام، میروم سراغ باقی قضایا و به ترتیب تاریخ حادث شدن، تعریفشان
میکنم. (البته داستان این دوست هندی سر دراز دارد و بعدتر سر فرصت تعریفش میکنم.)
بیرون آمدن از پستو
(۲۴ مرداد ۹۱)
نزدیک حوض بزرگ پارک لالهایستادهایم بادهایی که
نوید نزدیک شدن آرام پاییز را میدهند، دست در گیس پریشان فوارهها انداختهاند.
برای لحظهای از جمع دور میشویم، من میمانم این پسرک مو سیاه و شلوغ با سادگی کودکانهاش.
ماههاست با آن دوستان که میدانند گی هستم، در حال تخمین زدن احتمال گی بودن این
دوستمان هستیم، من هم که دیگر حوصلهام از این بازی سر رفته است، تصمیم گرفتهام
این بار که تنور را داغ دیدم و برای بار نمیدانم چندم در کلامی میان شوخی و جد پسرک
گفت گی است، با سوالی ساده این دیوار را بردارم (مقصود و هدفم را اشتباه نگیرید،
از آن پسرها نیست که من میپسندم، هزار و یک ویژگی مثبت دارد ولی با آنچه من پیاش
هستم هزاران فرسخ فاصله دارد.). میان حرفهایمان کمکی با تدبیر من صحبت از همجنسگرایی
شد و مثل همیشه اشارهای کرد. آرام و مهربان پی حرفش را گرفتم و ثمرش شد گفتوگویی
که در آن خود را بایسکسوئل معرفی کرد، ولی تردید در صدا و حرکاتش موج میزد و حرفهایش
نشانههای بسیار از سردرگمی داشت. دربارهی خودم چیزی نگفتم که گیجتر نشود، که
دادهای اضافه وارد ذهنش نکنم ولی به شکلی برخورد کردم که میداند کسی هست که میفهمد.
راههای گفتوگو باز شده است.
حجرهی حاجآقا
(۲۵ مرداد ۹۱)
هفت و نیم نشده است، در اتوبوس نشستهام، خوابم میآید
و پلکهایم سنگین است، نسیم خنکی که به صورتم میخوردم گیجام کرده است، تلفنم زنگ
میزند، صاحبکارم است، صدایش آشفته است، میگوید مشکلی پیشآمده و باید مغازه را
تحویل دهد، میگوید برای کاهش ضرر امروز و فردا جنسها را حراج کنم. یک شیفت بیشتر
میمانم و آتش میزنم به مال حاجآقا، مشتریها سر از خود نمیشناسند، ولی حراجی
است که فقط اسمش حراج است، هنوز حاجآقاست که سود میکند البته کمکی هم در این
گرانی خلقالله حس برد بهشان دست میدهد و من، احساس شرم میکنم. ساعتهای آخر که
میشود به هزار ضرب و زور آن مشکل کذا و کذا رفع رجوع میشود، مغازه باز میماند و
بیکار نمیشوم.
من و بابام
(۲۷ مرداد ۹۱)
چند ماهی از آن روز که به پدرم گفتهام همجنسگرا
هستم میگذرد، داستان آن روز و حرفهایمان آنقدر برایم مهم است که ترجیح میدهم
بعدتر تعریفش کنم ولی امروز نشسته بودیم و حرفهایمان از گفتوگویی کلی دربارهی
زندگی و تلخی این روزهای من و آن دیوار سردی که بین خودم و جهان کشیدهام رسید به
همجنسگرایی. هر دو بسیار گفتیم، او از تردیدها و ترسهایش گفت، و من، و من هم از
اولین پسری که در راهنمایی دلباختهاش بودم، از زیبایی که در تن پسران و مردان میبینم،
از حس گرم تماس دست آن دوست موطلاییام با شانهام و شیرینی در آغوش گرفتنش، از
رنج انکار و نبرد تلخ دوران بلوغ و ترس از پذیرش آنچه بودم، آنچه هستم و انکارش
به ضرب خروارها دروغ که به خودم گفتم. امروز دری که نیمگشوده بود، به تمامی باز
شد.
:) :*
ReplyDelete:):*
ReplyDelete