Monday 31 December 2012

روشنایی‌های شهر ۱۱ دی ۹۱


روشنایی‌های شهر

(۱۱ دی ۹۱)

تنها روشنایی شهر چراغانی درخت‌های کریسمس است و خنده‌های سرخوش شب عید. دست‌هایم گم شده‌اند توی دست‌کش‌های چرم، می‌گیرمشان جلوی صورتم و ها می‌کنم شاید کمکی صورتم گرم شود، بخارِ غلیظ پیچ می‌خورد توی هوا و بالا می‌رود. دستی به بند دوربین می‌کشم که سنگین دور گردنم آویزان است و به راه رفتن ادامه می‌دهم. با هر قدم که بر می‌دارم، ملودی سفیدِ برف مرا پر می‌کند.
آن‌ورترک روی یخ، غلغله است، بوی یخ و صدای خنده‌‌های مستانه و زمین خوردن‌های مستانه که پی‌اش باز خنده است و تکاندن پوره‌های برف و یخ از لباسِ دیگری. می‌روم سمت این پای کوبی شبانه، این خنده‌‌های شاد. نزدیک یخ، یکی از آن دست‌گاه‌‌های بزگ شهربازی است، آن‌که کلی اسب چوبی دارد و بچه‌ها سوار بر تک‌شاخ‌ها و اسب‌هایِ کهرش گویی می‌روند به فتح بهشت، دست‌گاه خاموش است و اسب‌ها توی این سرمای زمهریر، بی‌حرکت ایستاده‌اند سر جای خودشان و محو تماشای هیاهوی جوانان‌اند روی سطح یخ. من گم شده‌ام توی این منظره‌ی غریب، که جوانکی فرانسوی با صورتی سفید، که سفیدتر است از برف اطراف و لپ‌هایی که گل انداخته شاید از سرما شاید از شادی، می‌آید سمت من، صورتش روشن است مثل درخت کریسمس و با یکی از آن لبخندها که کم نصیب آدم می‌شود می‌گوید «بن‌سواق». من هم شنگول پاسخ می‌دهم، گرم حال و احوال می‌کند، کمکی جا خورده‌ام از گرمی‌اش، که می‌گوید «شب سال نو این‌جا چی کار می‌کنی؟» می‌گویم توریستم و از انگلستان می‌آیم ولی اصالتاً ایرانی‌ام، کلاه بافتنی قرمزش که منگوله‌ی سفید دارد و بی‌قید گذاشت روی سرش و کمکی از کاکل بلوطی‌اش بیرون است از آن را مرتب می‌کند و باز یکی از آن لبخندهای گرمش تحویلم می‌دهد و می‌گوید «به کشور من خوش اومدی، امیدوارم سفر خوبی داشته باشی» بعد کمکی با ناز گربه‌وار، با صدایی که مثل مخمل می‌نشیند روی پوست آدم می‌گوید «شب سال نوه، می‌شه ببوسمت؟» و من هم که قند توی دلم آب شده، نیشم بازتر می‌شود و می‌گویم «آره، چرا که نه؟!». روی برف با حرکتی آرام خودش را به من می‌رساند، دست‌هایش را تنگ دور تنم حلقه می‌کند، بعد انگشت‌های سفیدش که بیرون است از سرانگشت‌های دست‌کش‌ بافتنی قرمزش می‌نشیند رو یک گونه‌ام و لب‌های گرمِ سرخش روی آن یکی لپ. بعد هم‌این‌طور که بغلم کرده است کمکی سرش را می‌دهد عقب، صورتش شکفته است به یک لبخند، مثل یک رز سرخ میان سپیدی برف، می‌گوید «مقسی» بعد برایم دست تکان می‌دهد و می‌رود.

پیوست: خاطره‌ی یک دوست عزیز است از شب سال نو در پاریس به روایت من.

Sunday 30 December 2012

زمستان ۹ دی ۹۱


زمستان

 (۹ دی ۹۱)

بگذار ترانه شوم
چون پرواز صبح
از میان شکوفه‌های یخ
که نشسته‌اند بر برگ‌های کاج

بگذار در میان پوره‌های برف
بشکفم به یکی لبخند
به یکی بوسه
چون گلی سرخ
در سپیدی زمستان

Thursday 27 December 2012

جریان سیال خاطرات در یک ذهن تب‌دار ۷ دی ۹۱


جریان سیال خاطرات در یک ذهن تب‌دار

 (۷ دی ۹۱)

روی فرش اتاقش، به پشت دراز کشیده و سرش مماس است با شانه‌ام، بازوی چپم را پایه کرده‌ام زیر سرم، طرح چهره‌اش، آن خطوط گنگ سفید با انحناهای لطیف، از بین موهای آشفته‌اش که هنوز کمکی نم دارد پیدا است، مثل حرکت آرام دریا توی یک روز آفتابی، با هر نفس، سینه‌اش بالا و پایین می‌رود، زیر لب صدایش می‌زنم، سرش آرام، روی گل‌های فرش، می‌چرخد سمت من، آبی چشم‌هایش پر است از لبخند، دست دراز می‌کنم و موهایش را نوازش می‌کنم، «خیلی دوسِت دارم»، لبخند می‌زند، کمی می‌روم عقب تر و کتفم را تکیه می‌دهم به دیوار، دست می‌برم زیر بازویش، بالا تنه‌اش را بلند می‌کنم و می‌کشمش میان بازوهایم، تکیه می‌دهد به سینه‌ام و سرش مماس می‌شود با گونه‌ام، دست‌هایم را دور تنش چلیپا می‌کنم، چشم‌هایش بسته است، چشم‌هایم را می‌بندم و گونه‌ام را تکیه می‌دهم به سرش، موهایش بوی هلو می‌دهد. گرمی دست‌هایش را روی دست‌هایم احساس می‌کنم، سر می‌گردانم و موهای نم‌دارش را می‌بوسم.

پیوست: ماجرا مال خیلی وقت پیش است، زمانی که معنی این‌ها برایم گنگ بود. من خودم را پذیرفته‌ام او هم رفته است پی زندگی‌اش، دوست دختری هم دارد و از وضعش راضی است. چرا یادش افتادم؟ جریان سیال خاطرات است در یک ذهن تب‌دار.
پیوست ۲: وقتی این را می‌نوشتم آهنگ زیر را گوش می‌دادم، خیلی شعرش به نوشته ربط ندارد ولی چیزی در ملودی هست این دو در چشم من به هم پیوند می‌دهد. این‌هم لینک آهنگ و شعر:


Wednesday 26 December 2012

ملال ۵ دی ۹۱


ملال

(۵ دی ۹۱)

تخت‌خواب اتاقم، چیزی است میان تخت و کاناپه، نه آن‌قدر پهن است که تخت عادی باشد نه آن‌قدر باریک که بشود گفت کاناپه است، رویش یک رو تختی آبی سیر با چهارخانه‌های درشت زرد و قرمز انداخته‌ام، چهار کوسن، دوتا با روکشی شبیه جاجیم و دوتا با طرح فیل‌هایی هندی که در پس زمینه‌ای زرشکی با وقار، بی آن‌که حتی پلک بزنند بین گل‌های درشت سبز و سرخ ایستاده‌اند و کنار این‌ها سگ عروسکی‌ام پخش است روی تخت که چشم‌هایش لای کاکل آشفته‌اش گم شده.
روز‌هایی که آسمان یک سردی ساکن دارد و بیرون پنجره یک آبی ملول که به خاکستری می‌زند هوا را پر کرده و رفته تا کوه و من هم کمکی دلم گرفته، سرما هم خورده‌ام، روی این تخت-کاناپه‌ی اتاق، مچاله می‌شوم توی خودم، تکیه می‌دهم به دیوار پشت تخت که لوله‌های گرم بخاری‌های ساختمان از توی‌اش می‌گذرد و خودم را می‌سپارم به گرمای فراگیری که از توی دیوار می‌خزد روی تنم و دست‌هایش حلقه می‌شود دور کمرم و هم‌این‌طور که از بین چشم‌های نیمه‌بازم خیره شده‌ام به طرح آبی کوه، حل می‌شوم توی این حجمِ گرمِ مهربان و بعد، آرام، جریان تب‌دار هوا از لای لب‌هایم می‌خزد بیرون و من را از من فصل می‌کند.

Monday 24 December 2012

سگ ول‌گرد ۴ دی ۹۱


سگ ول‌گرد

(۴ دی ۹۱)

نشسته‌ام پای پنجره، کاروان‌سرای مخروبه با طاق‌های شکسته‌اش لمیده توی آفتاب، درخت‌ها در سکون زمستان شناورند و بوته‌های خار، گله به گله، زرد و خشک نشسته‌اند به انتظار بهار. سگ ول‌گرد کوچکی که یک سالش هم نمی‌شود توی زمین خاکی جلوی خانه‌مان که می‌خواهند تویش عمارتی بسازند برای خودش ول می‌چرخد، کمی این بوته را بوی می‌کند، کمکی پی دم خودش می‌چرخد یا با پنجه‌اش پشت گوشش را می‌خاراند، این پسرک کوچک که این روزها تماشایش شده مایه‌ی شادی من یک لحظه هم جایی بند نمی‌شود.
کسی از خیابان می‌پیچد توی زمین خاکی، موبایلش زنگ خورده و می‌خواهد کمکی دور تر از خیابان بایستد و حرف بزند، پسرک می‌رود سمتش، شروع می‌کند دورش چرخیدن و دم تکان دادن، مرد چمباتمه می‌زند روی زمین که موقع حرف زدن کمکی هم خسته‌گی درکند، پسرک کمکی آن‌ورتر ولو می‌شود روی زمین، زیر چشمی و از سر طلب مرد را نگاه می‌کند، روی زمین دم تکان می‌دهد شاید توجه مرد را جلب کند، تلاشی غریب برای یک نوازش، حتی شاید یک نگاه مهربان. مرد بلند می‌شود که برود، پسرک شاید به امید اهلی شدن، چند قدم پی‌اش می‌رود. بعد آرام، سرعت قدم‌هایش کند می‌شود، می‌ایستد و دور شدن مرد را نگاه می‌کند، چند لحظه که گذشت، وَرجه‌ وُرجه کنان برمی‌گرد سر بازی‌‌های کودکانه‌اش.
حکایت زندگی ما هم هم‌این است شاید.

Tuesday 18 December 2012

یک نفس عمیق ۲۷ آذر ۹۱


یک نفس عمیق

(۲۷ آذر ۹۱)

یک ملودی مهربان، یک صدای آشنا، یک نگاه مهربان، مثل بهار از سرآستین‌هایم می‌خزد بالا، تنگ مرا در بر می‌گیرد، حلقه می‌شود دور شانه‌هایم و من، من که کمی خسته‌ام، کمکی دل‌گیر، آن بغضی که پیچ خورده پشت لبخندهایم، خنده‌هایم را رها می‌کنم روی شانه‌هایت و در امتداد جریان گرم هوا که به لب‌هایم می‌رسد و می‌شود یک های ممتد و یک نفسی عمیق که بوی کاج می‌دهد و عطر یاس، زیر لب با تو زمزمه می‌کنم، «همه چیز بهتر خواهد شد.».

Monday 17 December 2012

برف ۲۶ آذر ۹۱


برف

(۲۶ آذر ۹۱)

برف ساکن نشسته آن سوی پنجره، دشت بابوته‌های خارش سراسر سفید است، کاکل سبز دوست جوانم هم گم شده توی برف و من هم، من خاکستری که گاه به سیاه هم می‌زنم، گردی از برف هستی‌ام را پوشانده.
دو چراغِ‌ خیابان خلوت که از پنجره‌ی اتاقم پیداست، آن‌ سو ترک، لخت تکیه داده‌اند به دیوار کاه‌گلی و سکوت سفید دشت را روشن می‌کنند، یک‌شان سربلند می‌کند به من لبخند می‌زند و برایم سری به سلام تکان می‌دهد، پاسخش می‌گویم.

Saturday 15 December 2012

تخم مرغ ۲۵ آذر ۹۱


تخم مرغ

(۲۵ آذر ۹۱)

توی این جهان وارونه که عالم و آدم در شتابند، که معلوم نیست به کجا بروند، به کجا برسند، گاهی می‌شود ساعت را سراند کنج پستو و گوشی را برداشت و به یک دوست زنگ زد و گفت «فردا بیا ببینمت»، او هم با ذوق بگوید «باوشه». بعد با ناز بگوید «برام غذای پیازدار درست نکنیا» بعد بگویی «کوفت، می‌دونم چی دوست نداری، بعدم حاضری داریم».
فردا که شد، می‌روم دمبالش و توی راه دوتا بربری می‌خرم و می‌آییم خانه، سیگار، چایی، گپ و خنده‌های بی‌خیال و سکوت‌های مهربان.
قالب کره را توی مای‌تابه می‌چرخوانم، جلز و ولز می‌کند و حباب‌های طلایی است که روی سطح کره‌ی آب شده می‌ترکد، آشپز‌خانه پر می‌شود از بوی طلایی کره، تخم مرغ‌ها را می‌شکنم، چهارتا، دوتا برای من، دو تا برای او، دایم غر می‌زند که «همش بزن دیگه» می‌خندم و می‌گویم «حرف نزن ی دقیقه»، سفیده‌ها که کمکی بست، با کاردک می‌افتم به جانشان، نتیجه می‌شود گلوله‌های معطر کره‌ای زرد و سفیدِ در هم گوریده.
کمی سکوت، جمله‌هایی کوتاه که بیش‌تر از طول جمله معنی دارند و سیگارهایی که در لَختی بعد ناهار سر میز می‌کشیم. ساعت را نگاه می‌کند، جخت بلند می‌شود و لباس می‌پوشد، از جایم تکان نمی‌خورم و گفت‌وگو بین اتاق من و نهارخوری ادامه دارد.
شانه‌هایش گم شده است بین دست‌هایم که گره شده دور تنش، شتاب چند لحظه پیش‌اش محو شده، آرام و لخت رها شده میان بازو‌هایم که چلیپا شده بر پشتش و سرش مماس شده با گردنم، سرم را می‌چرخوانم و پیشانی‌اش را می‌بوسم.
«کاپشنتو بپوش، سرده بیرون».

Friday 14 December 2012

هر روز ۲۴ آذر ۹۱


هر روز

(۲۴ آذر ۹۱)

از پشت شیشه‌های کدر
در سایه‌روشن شهر
و بی‌کران کوبش واژه‌ها
در سکوت تپش‌های تلخ
و خنده‌های گم شده
و خاطرات دور
آن‌جا که کوه گم می‌شود در ابر
در تماس یک دست، یک برگ
 هر روز
بر قله‌ی المپ
جوانه می‌زند
امّید

پیوست: آداژیوی BWV 564
http://www.youtube.com/watch?v=YRV_vFrWq-o

Tuesday 11 December 2012

خاکستری ۲۰ آذر ۹۱


خاکستری

(۲۰ آذر ۹۱)

در انعکاس روزهایِ کش‌دارِ پرتکرار و خط‌خوردگی‌های عاصیِ تقویم و تلخی‌هایی که شیرین نمی‌شوند حتی به هزار هزار حبّه قند، بر دامن ملال که پهن است بر سراسر روز چون آفتاب رنگ‌ پریده بر شانه‌های خاکستری شهر، کم مایه‌گی هستی‌ام را در امتداد یک آه بلند تکرار می‌کنم.

Sunday 9 December 2012

آینه ۱۸ آذر ۹۱


آینه

(۱۸ آذر ۹۱)

کافی است روی یکی از نیم‌کت‌های خیابان جمهوری یا حاشیه‌ی جدولی یا پله‌کان ساختمانی توی خیابان انقلاب بشینی و سیلاب آدم که از کنارت رد می‌شود را نگاه کنی، ممکن است یکی دوتاشان هم نگاهی به تو بی‌اندازند، شاید لبخندکی هم بزنند، شاید در خود باشند و به سببی یا شاید هم بی‌سبب اخم‌آلود بگذرند. هزار هزار آدم‌ که شاید می‌روند پی‌کاری، شاید برای خاطر نفس رفتن می‌روند، شاید هم بی‌سبب می‌روند. این‌ها مهم نیست، در راه رفتن هرکدام از این هزار هزار، آینه‌ای هست برای من، برای تو، آينه‌ای که می‌توان در آن بازتابی از خود دید. از این هزار هزار چندتایی نزدیک‌تر می‌آیند، شاید من، شاید او دست دراز کنیم و دیگری را لمس کنیم. این تماس آرام من و تو، من و او، بیش از آن‌که حاصلش شناختن هم باشد، ثمرش کشفِ خود است.

Friday 7 December 2012

و چه جهان شگفت‌انگیزی ۱۷ آذر ۹۱


و چه جهان شگفت‌انگیزی

(۱۷ آذر ۹۱)

روی کاناپه‌ی اتاقم خوابیده‌ام که تکیه دارد به دیواری که پشتش بخاری است و گرما نرم از بین گچ دیوار مخزد توی تنم. چشم که باز می‌کنم، مخمل لَختِ مه پخش است پشت پنجره.
سر کوچه، روی میل‌گردهای یک ساختمان نیمه‌کار، سه گنشجک برای خودشان نشسته‌اند به تماشای سکون مه، بی‌صدا از کنارشان می‌گذرم.
توی ایست‌گاه مترو، مِه به ضرب مومان دوم رکوئیم موتزارت پیچ می‌خورد دور خط طلایی خورشید، موجی از نور، از شور از من می‌گذرد.
جمعه‌بازار مثل همیشه شلوغ است، پر از آدم‌های رنگ و وارنگ، دلال‌های دندان‌گرد، زنان پرافاده با اصالتی که این‌جا از ظرف‌های عطیقه‌ی عاریتی می‌سازند و چهره‌های جوان، یکی شکفته به لبخند، یکی در خود. از کنار آدم‌ها که می‌گذرم سعی می‌کنم عطر هریک را از دیگری باز بشناسم، یکی بوی تند عرق می‌دهد، آن یکی بوی اسانسی ارزان قیمت و دیگری رایحه‌ای آشنا که نت قالبش عطر میخک دارد. بوی عود فضا را  پر می‌کند.
توی راه بازگشت دست در دست یک دوست، در سکوت شهر، پاییز زیر پایمان ترانه می‌خواند.
شب با صدای آرمسترانگ و ترانه‌ی What a Wonderful World روزم کامل می‌شود.

پیوست: لینک دانلود آهنگ What a Wonderful World با اجرای لوئیس آرمسترانگ
http://prostopleer.com/search?q=Louis+Armstrong+-+What+a+wonderful+world

Thursday 6 December 2012

پاساژ ۱۶ آذر ۹۱

پاساژ

(۱۶ آذر ۹۱)

مثل گیر کردن روی یک نت تکراری از ملودی‌ای آشنا که نامش مدت‌ها پیش فراموش شده، این روز‌ها خودم را بی‌هدف تکرار می‌کنم. کمی ابری است، کمی دلگیر، چند لحظه باران می‌زند، بند می‌آید، یک ذره آفتاب می‌شود و دوباره ابر. چند لحظه ذهنم این‌جا است، چند لحظه‌ جای دیگر. کمی دلم برای تو تنگ است، کمی برای خاطرات خوب، کمی برای آن سال‌ها که زود گذشت.
بعد، یک دوست می‌آید و مهربان سلام می‌کند، ملودی‌ای بی‌نام آخر یک آلبوم کشف می‌کنم که نام ندارد و در فهرست نیست.
دلم به لب‌خندی باز می‌شود.

پیوست: پاره‌ای از قطعه‌ی موسیقی است و نقش آن در فضای یک اثر، از نظر فرم، وصل دو پاره‌ی مهم به یک دیگر است.

Wednesday 5 December 2012

لبخندِ گرم بهار ۱۴ آذر ۹۱


لبخندِ گرم بهار

(۱۴ آذر ۹۱)

توی راه‌رویِ دانش‌کده‌ آرام در گوش نون می‌گویم «امروز بهش می‌گم»، مثل یک ارکیده‌ی سفید صورتش باز می‌شود، دلِ من گرم‌.
توی راه‌روی دانش‌کده، میم از بالای سر چند نفر گردن می‌کشد که «بیا کارِت دارم»، من که گل از گلم شکفته، دست‌بند رنگین‌کمانی‌ام را نشان‌اش می‌دهم، یک چشمک و یک جمله‌ی کوتاه، «دارم می‌رم بهش بگم»، چشمک می‌زند.
توی راه‌روی دانش‌کده، روی پا بند نیستم، قلبم نه، دلم تند می‌زند، سرم هوای رقص دارد.
از دانش‌کده که می‌زنم بیرون، بهار با کرور کرور بهِ ژاپنی‌اش که پیچ می‌خورد توی باد و کاکل سبز بید‌های مجنون می‌آيد استقبالم. هوا پر است از بوی مگنولیا.
می‌رسم دم دانش‌کده‌ات. صبر می‌کنم کلاست تمام شود، دیر تمام می‌شود. توی لابی طبقه‌ی دوم می‌بینمت، موهای کوتاهت که از زیر مقنعه زده بیرون توی نور فلوئورسنت لابی، سیاه می‌زند، نگاهم می‌چرخد روی خط چشم‌ات و شال پارچه‌ایت با آن اشکال هندسی خلوت که همیشه با مانتوی صورتی‌‌ات می‌پوشی و کتونی‌هایت با آن بند‌های شادِ رنگی، مثل همیشه راه رفتنت، کمکی شیطنت گربه‌وار دارد، کمکی عشوه‌ی زنانه، لبخندت کافی است که تمام صورتم لبخند شود.
دستت مثل فواره می‌جهد سمت من، توی هوا می‌قاپمش، ولش نمی‌کنم. و چه مهربان است گرمی دست‌هایت.
از دانش‌کده می‌زنیم بیرون، می‌رویم سمت دانش‌کده‌ی ما، نزدیک میدان‌گاهی کوچکی که پر است از رز‌های پاکوتاه، که پهن شده‌اند توی آفتاب مثل مخمل سرخ، بر‌می‌گردم سمتت و هم‌این‌طور که داریم راه می‌رویم، شروع می‌کنم به حرف زدن، شاید شست‌ات خبردار شده که می‌خواهم چه بگویم، شاید هم نه، این‌ها مهم نیست، لبخندت برای من کافی است.
موهایت توی آفتاب سرخ می‌زند، چند قدم جلو افتاده‌ام که می‌گویم، آن‌قدر مهربان و شاد لبخند می‌زنی که آدم را از هر واژه‌ای بی‌نیاز می‌کند. مثل همیشه، من تند راه می‌روم و تو آرام‌تر، هی عقب می‌مانی، صبر می‌کنم خوش‌خوشک نگاهت می‌کنم، لبخند می‌زنی به من می‌رسی و بازی از نو.

Saturday 1 December 2012

یک نفر مرد ۱۱ آذر ۹۱


یک نفر مرد

(۱۱ آذر ۹۱)

یک نفر مثل من، مثل تو، امروز، یک گوشه‌ای، رگ زد، قرص خورد، شاید از بالای ساختمانی پرید.
یک نفر، مثل من، مثل تو، که اسم داشت، شاید اسمی خوش‌آهنگ، یک گوشه‌، بی‌صدا، رگ زد، قرص خورد، شاید از بالای ساختمانی پرید.
یک نفر، که مثل من، مثل تو دل داشت و شاید عاشق هم شده بود، اصلاً شاید عاشق بود، یک گوشه از این جهان بی‌مروّت بی‌صدا، رگ زد، قرص خورد، شاید از بالای ساختمانی پرید.
یک نفر، مثل من، مثل تو امروز مرد.

Wednesday 28 November 2012

قاب پنجره ۸ آذر ۹۱


قاب پنجره

(۸ آذر ۹۱)

توفیر نمی‌کند چوبی باشد یا فلزی، قاب پنجره جای مناسبی است برای شکفتن یک بغض فروخورده، یک لبخند گنگ و یا پرواز خیال. چوبی باشد یا فلزی قاب پنجره جای مناسبی است که در عریان شب تو را تنگ بغل کنم و شانه‌هایت رها شود میان بازوهایم و من ارام هزار هزار ستاره را توی گوشِ تو زمزمه کنم و تو بی صدا بخندی و سرت را لخت رها کنی عقب و من نرم لب‌هایت را ببوسم. قاب پنجره، چوبی باشد یا فلزی، جای خوبی است برای رویا دیدن با چشمان باز.

Monday 26 November 2012

مامان من هم‌جنس‌گرا هستم ۶ آذر ۹۱


مامان من هم‌جنس‌گرا هستم

(۶ آذر ۹۱)

غروب اردیبهشت است، با پدرم نشسته‌ایم سر میز ناهارخوری و بحث می‌کنیم، بحثی ملتهب از نگرانی‌ او از آشفته‌گی این روزهای من، مادرم با چند کیسه‌ی خرید که از دستش آویزان است از در می‌آید تو، بحث نیمه می‌ماند.
 پدرم می‌رود اتاقش و من می‌مانم سر میز که قهوه‌ام را تمام کنم. مادرم را نگاه می‌کنم، آرام است، مهربان است و نگران. با خودم می‌گویم، حقش است که بداند، یک نفس عمیق می‌کشم و به اسم می‌خوانمش و می‌گویم «بیا بریم ی ذره حرف بزنیم» پشت سرم می‌آید داخل اتاق، در را می‌بندم، کاری که مرسوم نیست در خانه‌ی ما، بستنِ درِ اتاق. به سمت مبل هدایتش می‌کنم، می‌نشیند، سعی می‌کند نگرانی‌اش را پشت یک لبخند مهربان پنهان کند، یک صندلی می‌کشم وسط اتاق، جوری که نزدیکش باشم، دست‌هایم را تکیه داداه‌ام به پاهایم و کمکی خم شده‌ام به جلو، یک نفس عمیق می‌کشم و شروع می‌کنم. «مامان ی چیزی هست که می‌خوام بهت بگم، دمبال فرصت مناسب می‌گشتم» در میان مکث کوتاه من با لبخندش به ادامه تشویقم می‌کند، «من هم‌جنس‌گرام»، موج نگرانی را توی صورتش احساس می‌کنم ولی آرام می‌ماند، لبخند می‌زند، ذهنش را که جمع می‌کند می‌گوید «اصلاً مهم نیست، نمی‌دونم چرا ولی هیچ‌وقت با این پدیده مشکلی نداشتم آخه اصلاً چیز مهمی نیست» من ادامه می‌دهم، «اگر سوالی داری یا حرفی بگو» باز می‌گوید که با هم‌جنس‌گرا بودنم مشکلی ندارد، که بسیار بوده‌اند انسان‌های شریفی که هم‌جنس‌گرا بوده‌اند و چه بسیار بوده خدماتی که به جامعه کرده‌اند، این‌ها را که می‌گوید من ناخودآگاه گریه می‌کنم، دستم را نوازش می‌کند، بقلش می‌کنم و می‌بوسمش.
می‌گوید «می‌دونی که با هم‌جنس‌گرا‌ها چه برخوردی می‌کنه حکومت، خیلی باید حواست باشه» آرامش می‌کنم که می‌دانم، که حواسم هست. کمی دیگر حرف می‌زنیم و بعد بلند می‌شود با خنده می‌گوید «من برم شام درست کنم مردِ صداش در نیاد» می‌خندیم، از اتاق می‌رود بیرون.
چند لحظه در هم‌آن نقطه‌ از این کره‌ی خاکی می‌مانم و مادرک مهربانم را مرور می‌کنم.
بلند می‌شوم می‌روم سر کامپیوتر و به دوستانی که می‌دانند خبر می‌دهم که گفتم. میان چت با یکی از دوستان و تعریف جزئیات ماجرا هستم که مادرکم می‌آید توی اتاق، می‌آید پیشم و بغلم می‌کند، می‌گوید «خودم عین شیر کنارتم.».

Sunday 25 November 2012

یک عصر آرام پاییزی ۵ آذر ۹۱


یک عصر آرام پاییزی

(۵ آذر ۹۱)

بی‌خیال از خانه زده‌ام بیرون. در میانه‌های گفت و گو، ماه لحاف ابر را از صورتشمی‌زند کنار و نور نقره‌فامش پود می‌شود بر روشنی چراغ‌های راه. یک تکه از پاییز پهن شده روی زمین و من خوش‌خوشک می‌روم لای سرخ و نارنجی برگ‌های چنار.
از گردش کوتاه برگشته‌ام و نشسته‌ام توی اتاق و سکوت را تنها پیچش لخت بخار چای می‌شکند و تک و توک ضرب سرنگشت‌های آسمان روی شیشه. یک عصر آرام پاییزی است، هم‌این.

Friday 23 November 2012

بونسای ۲ آذر ۹۱


بونسای

(۲ آذر ۹۱)

نشسته‌ام توی تاکسی پشت سر راننده و از پنجره خیره شده‌ام بیرون، خورشید آرام در افق پایین می‌رود و بر سر چنارها که صف بسته‌اند پشت دیوار گردی زعفران‌رنگ می‌پاشد. آمیزه‌ای از خیال و فکر مثل موج‌ دریا که نبض‌دار می‌آید و می‌رود توی سرم جولان می‌دهد.کمی به حرف‌های دی‌شب یک دوست فکر می‌کنم، کمی به خاطرات دور، خاطرات نزدیک و کمی به احساس این روزهایم، گاهی هم خالی از همه‌ی این‌ها از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم.
نشسته‌ام توی اتاق و ملودی‌ای آشنا با عطر چای پیچیده توی هوا و من، با دقتِ تمام، آرام مثل بونسای درست کردن، کاکل زندگی را حرص می‌کنم و با چند تکه سیمِ نرمِ مسی خودم را و زندگی‌ام را آن‌طور که می‌خواهم شکل می‌دهم.

Tuesday 20 November 2012

آندانته کانتابیله ۲۹ آبان ۹۱


آندانته کانتابیله

(۲۹ آبان ۹۱)

چه سبک می‌گذرد بال خیال
بر سر رقص غبار
و نگین لبخند
بر سر زلف حیات
و تماس یک دست
در تپش‌های شهر
چه سبک می‌گذرد
انعکاست در باد

Sunday 18 November 2012

من ۲۸ آبان ۹۱


من

(۲۸ آبان ۹۱)

قصه نیستم
یا حدیثی مجمل بر دیوار
یا گلی خشک شده لایِ کتاب
جهان‌ی‌ام من
فراخ‌تر از آن‌چه گمان برده‌ای
مرا کشف کن

Saturday 17 November 2012

یک روز پاییزی ۲۷ آبان ۹۱


یک روز پاییزی

(۲۷ آبان ۹۱)

پیراهن سفید چهارخانه با خط‌هایی بین گل‌بهی و نارنجی پوشیده‌ام و رویش یک پلوور گلِ گشادِ زرشکی، با شلوار خاکی‌رنگ و کفش چرم چیزی بین قهوه‌ای و عسلی، کوله‌پشتی ام را شلخته انداخته‌ام روی دوشم و دست‌هایم را کرده‌ام توی جیبم طوری که صفحه‌ی سفید و کوچک ساعت و کمکی از بند استیلش مانده توی هوا. دستی به کاکلم می‌کشم و دباره دستم را می‌کنم توی جیبم. ذهنم را از تمام خاطرات و خیال‌ها خالی کرده‌ام، از تمامی نام‌ها و نشانه‌ها و بی‌خیال، خوش‌خوشک دارم خیابان‌ها را گز می‌کنم.
توی یک مسیر خلوت که سپیدارها و چنارها از دو سو طاق زده‌اند بالای سرم و هوا پر است از عطر شیرین کاج و بوی خاک خیس خورده و پوسیدن برگ، هم‌این‌طور که راه می‌روم چشم‌هایم را می‌بندم و آفتاب که از بین شاخه‌ها می‌گذرد سرخ می‌نشیند پشت پلک‌هایم. دست می‌برم سمت یقه‌ام، کمکی شلش می‌کنم و خنکای پاییز می‌خزد تو و می‌نشیند روی سینه‌ام.
توی میدان‌گاهیِ کوچک، که گله به گله چمن‌هایش زرد شده، لحظه‌ای می‌ایستم و قرص قاصدکی که توی باد تکان می‌خورد را تماشا می‌کنم. کمکی گردن می‌کشم سمت خورشید و آرام هم گام با ملودی مهربان پاییز به راهم ادامه می‌دهم.

پیوست: «یک روز پاییزی، Un Dia de Noviembre » از لئو بروئر با اجرای لیلی افشار:
http://prostopleer.com/tracks/5492147vFyG

جمعه‌ي خاکستری ۲۶ آبان ۹۱


جمعه‌ي خاکستری

(۲۶ آبان ۹۱)

نشسته‌ام توی تاریک روشن اتاق و بازمانده‌ی روز، این ثانیه‌های آخر، آرام بالای سرم پرواز می‌کند و من می‌مانم و بغضی فروخورده و گردی تلخ که نشسته روی زبانم، تلخی خالی‌های بسیار، تلخی تهی‌وارگی‌های من، تلخی بازگو کردن روایتی برای دوستی آن سر دنیا، تلخی دل‌تنگی برای او، برای تو.
نشسته‌ام توی تاریک روشن اتاق و لحظه‌ای به تویی که این‌ها را می‌خوانی فکر می‌کنم، به این فکر می‌کنم که نوشته‌های من به چه کارت می‌آید، به این فکر می‌کنم که موقع خواندن این‌ها، واژه‌ها را با صدای من می‌خوانی یا صدایی دیگر.
نشسته‌ام توی تاریک روشن اتاق، چشم می‌گردانم سمت کتاب‌خانه، انحنای گیس گلدان شویدی نگاهم را می‌برد روی یک دسته انارِ زینتیِ خشک شده که آویزان است از میله‌ی کتاب‌خانه و شیشه‌ای پر از سنگ و از آن به پر زاغی که سال اول توی دانشگاه پیدا کردم و یک کاشی فیروزه‌ای با طرح گل و مرغ  و چند کفش‌دوزک چوبی و گلدانِ پر برگ درخت شانس و دو صدف شیشه‌ای که برق می‌زنند، نگاهم می‌رود سمت پنجره و قابی که پر است از انعکاس من و شب.
نسشته‌ام توی تاریک روشن اتاق، جمعه با تمام دل‌تنگی‌هایش تمام شده و من مانده‌ام و رد شور اشک روی صورتم و لبخندی مبهم.

Tuesday 13 November 2012

یک روز خوب، یک روز مهربان ۲۳ آبان ۹۱

یک روز خوب، یک روز مهربان

(۲۳ آبان ۹۱)

صبح، حدود نه، با لبخند زنگ ساعت را قطع می‌کنم. اتاق پر است از یک خنکای روشن، چیزی میان آبی و نقره‌ای. پتو را کمکی دور تنم می‌پیچم و با گونه‌ام نوازش‌اش می‌کنم، شاید تشکری برای، گرمی‌اش، مهربانیش، چند دقیقه بیش‌تر توی تخت‌خواب می‌مانم.
بلند می‌شوم، می‌نشینم روی لبه‌ی تخت، نگاهم را می‌چرخوانم سمت پنجره، آبی و قهوه‌ای کوه پیچ خورده میان ابر، سرم بی‌اختیار کمکی روی شانه کج می‌شود و چند لحظه‌ای حل می‌شوم توی حرکت آرام زمین و آسمان.
پذیرایی پر است از صدای رادیو فردا، یک آهنگ شاد، نمی‌دانم چه، رقص کنان می‌روم آشپرخانه و چای درست می‌کنم.
صبح توی یک مسیر آرام، یکی از خیابان‌ها که خلوت است این ساعت روز، چیزی مرا از رفتن باز می‌دارد، می‌ایستم توی میدان‌گاهی‌ای که شاید سبز است، شاید نارنجی، روی چمن‌هایی که مانده‌اند میان ماندن و رفتن، چشم‌هایم را می‌بندم و خودم را می‌سپارم به آواز برگ‌ و باد.
آن‌ورتر، وقتی گم شده‌ام توی گل‌سنگ‌های بین سنگ‌فرش‌ها با گل‌های سفید ریزشان و هوا که پر است از بوی کاج‌های باران خورده، پرنده‌ای بالای سرم می‌خواند.
شب، توی خیابانی شلوغ، که لب به لب پر است از هم‌خوانی آدم‌ها و ماشین‌ها، نگاهم را از چهره‌ای به چهره‌ي دیگر می‌چرخوانم، یکی عبوس است دیگری گشوده، یکی محو تماشای کودکش و کاسبی در حال بازارگرمی، هرکدام با داستانی پسِ پشت، و داستانی پیش‌رو، نفوسی انسانی با هویتی مستقل و فردیتی یگانه. دانه‌های ریز باران آرام می‌نشیند روی صورتم.

Saturday 10 November 2012

چند لحظه پیش ۲۰ آبان ۹۱


چند لحظه پیش

(۲۰ آبان ۹۱)

دلت که گرفته باشد، دستت به هیچ کاری نمی‌رود، لیوان پشت لیوان چای و قهوه می‌خوری ولی حالت جا نمی‌آید، یک دوش گرم و حسابی می‌گیری، این هم افاقه نمی‌کند. خسته و ملول از تمام این‌ها می‌روی سر کامپیوتر، چندتایی آهنگ گوش می‌دهی، این هم اثری ندارد. بعد یک هو، مثل چند لحظه پیش من، شانست می‌زند و زمزمه‌ای از پنجره می‌خزد توی اتاق، اول شک می‌کنی، بعد سر می‌گردانی و می‌بینی باران است که دارد می‌بارد و تو هم جخت از جا می‌پری و می‌روی پای پنجره، ممکن است به همین بسنده کنی ولی حرف من را می‌شنوی، از پنجره خم شو بیرون، دست‌هایت را دراز کن توی هوا و بگذار آسمان بنشیند روی تنت.

سلام ۱۹ آبان ۹۱


سلام

(۱۹ آبان ۹۱)

پنجره‌ را که باز می‌کنم، نسیم خنکی می‌پیچد توی اتاق، تکیه می‌دهم به چهارچوب و لبخند آسمان پر ستاره و تیر چراغ که کمکی آن ورتر تکیه داده به دیوار و خیابان آرام که گله به گله روشن است را با لبخند پاسخ می‌دهم. بعد آرام از پنجره می‌روم پایین، دوست جوانم با آن کاکل سبزش که پخش است توی هوا، سرش را تکیه می‌دهد به شانه‌ام و آرام توی گوشم زمزمه می‌کند، سلام.

Friday 9 November 2012

ساراباند ۱۸ آبان ۹۱


ساراباند

(۱۸ آبان ۹۱)

دلت که از تلخی‌های زندگی زیادی بگیرد، تخته‌اش می‌کنی و می‌گذاریش آن پسِ پشت که دست کسی به‌اش نرسد. بعد یک روز، یک روز مثل همه‌ی روزها، که در چشمت توفیر چندانی با باقی روزها ندارد، یکی می‌آید و بی‌آن‌که بداند، معلوم نیست چه‌طور این فکر را به سرت می‌اندزد که درهای دلت را باز کنی.
اوایل می‌ترسی، مرددی و نگران، حتی نمی‌دانی و نمی‌فهمی چه خبر است. بعد نرم و آرام، می‌گذاری پاییز بخزد توی یقه‌ات، دانه‌های ریگ‌مانند قهوه بنشیند روی زبانت و وقتی بوی باران می‌آید تا کمر از پنجره می‌روی بیرون، چشم‌هایت را می‌بندی و دستت را توی سیاهی شب دراز می‌کنی تا اولین قطره‌ی باران بنشیند کف دستت.
این آدم‌ها ماندنشان نه، آمدنشان است که مهم است.

پیوست: ساراباند (یا سارابانده)، رقصی است سه ضربی و از مومان‌های تثبیت شده‌ی سوئیت‌. این‌جا منظورم ساراباندِ پارتیتای ۱۰۰۴ باخ است.

Tuesday 6 November 2012

کوچ ۱۵ آبان ۹۱


کوچ

(۱۵ آبان ۹۱)

کوچ‌نشینان مغول سنتی دارند که وقتی چادرشان را می‌چینند، از زمینی که مامن‌شان بود با یک کاسه‌ی شیر و سرودخوانی‌ای سپاس‌گذاری می‌کنند. و آورگان یهودی هرگاه از خانه‌ای رانده می‌شدند، وقت رفتن، خانه را آب و جارو می‌کردند، شیشه‌ها را برق می‌انداختند و آخرسر ستاره‌ی دوادی که در قاب در ورودی میخ کرده بودند را برمی‌داشتند. نمی‌دانم از کجا آمیزه‌ای از این سنت‌ها وارده خانواده‌ی ما شده البته با کمکی استحاله.
امروز برگشتم خانه‌ي سابق، اتاق‌ها و آش‌پزخانه را تی زدم، دیوارهای آش‌پزخانه و دست‌شویی و حمام را حسابی سابیدم و شیرها و دست‌گیره‌ها را برق انداختم و آخرسر دریم‌کچرم را از چهارچوب پنجره باز کردم.

پیوست: دریم‌کچر Dream Catcher یک جور جادوی سرخ‌پوستی است، دایره‌ای از چوب، که دورش چرم می‌پیچند و با استخوان و پر تزئینش می‌کنند. قسمت میانی‌اش همه شبکه‌ای تور مانند است که رسالتش گرفتن کابوس‌ها و ارواح شریر است. وقتی نوجوان بودم دوستی یکی از این‌ها به‌ام هدیه داد که هنوز هم دارمش.

بازار شب ۱۵ آبان ۹۱


بازار شب

(۱۵ آبان ۹۱)

یک زمبیل ستاره
برای دست‌های خسته‌ی مادرم
یک تنگ نور ماه
برای سرفه‌های پدرم
و پتویی از مخمل شب
برای دل‌تنگی‌های خودم
دست پر بر‌می‌گردم از بازارِ امشب

Sunday 4 November 2012

آسمان در راه است ۱۴ آبان ۹۱


آسمان در راه است

(۱۴ آبان ۹۱)

بوی اعدام چمن
فصل دل‌کندن ما
فصل دل‌تنگی من
بوی پوسیدن برگ
بوی گل‌ دادن کاج
عطر نرگس در راه
و نگاهی بیدار
باد در گوش دلم می‌خواند
دل قوی دار
آسمان در راه است

بعد هزار دردسر اسباب کشی کرده‌ایم خانه‌ی جدید و پنج نفری از بچه‌های دانش‌گاه آمده‌اند به‌مان سری بزنند. او هم آماده و دوست‌دخترش همراش. کمکی خلقش تنگ است و به رسم این روزهایش کلامش با من کمکی نیش‌دار و چشم‌هایش به سبز می‌زند. مادرم می‌بردشان که اتاق‌ها را نشانشان دهد و من می‌مانم سر میز، توی حال تا سیگارم را تمام کنم، از اتاق که بیرون می‌آیند، از میان دود سیگار دارم نگاهش می‌کنم، خط به خط، صورت زیبایش را می‌خوانم که با حرکت سبک دود توی هوا بالا می‌رود و می‌شود خاطره‌ای، حسی معلق بالای سرم. بعد، نرم  مثل پرواز ابریشم در باد، سرش را روی آن گردن ظریف می‌چرخواند و نگاهش با نگاهم می‌آمیزد، چشم‌هایش آبی است، لبخند می‌زند. و به همان آرامی سرمی‌گرداند.
نگاهش چون برق از من می‌گذرد. خودم را به هزار ضرب و زور نگه می‌ادارم، لبخند می‌زنم، با همه دست می‌دهم و راهی‌شان می‌کنم. یک ساعت بعد به بهانه‌ی آوردن چیزی از خانه‌ی سابق، می‌زنم بیرون، خودم را می‌رسانم به چهارچوب پنجره‌ی اتاق سابقم و خلاصه می‌شوم در یک قطره‌ی اشک که از طبقه هفتم سقوط می‌کند روی آسفالت.
دست و صورتم را می‌شورم و برمی‌گردم خانه، با دوستی تلفنی حرف می‌زنم و شعری که صبح گفته بودم، هم‌این شعر که بالا نوشته‌ام را برایش می‌خوانم، شعر من که تمام می‌‌شود آسمان از راه می‌رسد.

Friday 2 November 2012

و خاطرات را ۱۲ آبان ۹۱


و خاطرات را

(۱۲ آبان ۹۱)

و خاطرات را در صندوقی می‌گذاریم
برای روز مبادا
تا شاید
روزی
یک دیگر را در اشیاء مرور کنیم
خاطرات را در صندوقی می‌گذاریم
برای روز مبادا

صبح ۱۲ آبان ۹۱


صبح

(۱۲ آبان ۹۱)

تو زنده‌ای
و من هم
جهان هم به راه خود می‌رود
فقط اتاق من کمی در هم ریخته است
و تخت‌خواب کمی از تو خالی

ولی نه تخت‌خواب تو
و نه خیال من
هیچ‌یک خالی نخواهد ماند

Thursday 1 November 2012

آیه‌های آتش و خون ۱۰ آبان ۹۱


آیه‌های آتش و خون

(۱۰ آبان ۹۱)

و زلف تو
چین و شکن‌
شکن
شکن

و آتش
به ضرب خون
به نبض من
به نبض شب
بزن
بزن

و لمس انحنای کمان
انحنای کمر
کمرکش کوه

و دست
تشنه می‌نشیند بر پوست
و لب
تشنه می‌نشیند بر لب

چراغ را بکش
به هزار اخگر روشن است شب

Wednesday 31 October 2012

دل‌تنگی‌های کوچک من ۱۰ آبان ۹۱


دل‌تنگی‌های کوچک من

(۱۰ آبان ۹۱)

دلم تنگ است
برای خنده‌های بی‌سبب
برای کودکانه‌های توی شهر
و سبزی ردّه چمن

دلم تنگ است
برای پرواز نرم خیال
برای بوسه‌
نوازش
آغوش

دلم تنگ است
بی‌سبب
برای تو
برای من

Tuesday 30 October 2012

حاشیه‌ی سبز چمن ۹ آبان ۹۱


حاشیه‌ی سبز چمن

(۹ آبان ۹۱)

در حاشیه‌ی چمن نشسته‌ایم زیر درخت زبان گنجشک، صورت سفیدت در نور بهاری چرخیده سمت من و لبخند زیبا و گشوده‌ات دلم را از یقین پر کرده و طره‌های موی قهوه‌ایت که باد از مقنعه بیرون آورده‌ و پریشان کرده روی پیشانی‌ات و چشم‌هایت که پر است از نگاه نوازش‌گر یک مادر آرامم می‌کند.
چند لحظه‌ای سکوت می‌نشیند بینمان و در این سکوت در دلم می‌گویم، «وقتشه»، هم‌آن‌طور که سرم پایین است صورتم به لبخندی باز می‌شود، سرم را می‌چرخانم سمتت و به نام، این انحنای لطیف هوا، می‌خوانمت. با آن لهجه‌ی شیرینت که گوش و دل را نوازش می‌کند می‌گویی «ها!» و صورتت شکفته‌تر از شکوفه‌ی سیب است در بهار.
می‌گویم «یادته چند وقت پیش، وقتی صحبت می‌کردیم، گفتم ی چیزی هس که باید بهت بگم ولی الآن نمی‌تونم» با حرکت ظریف سرت تایید می‌کنی، و نگاهت مصمم‌ام می‌کند برای ادامه. کوتاه و آرام می‌گویم «من گی‌ام» هیچ چیز در نگاهت، در لبخندت تغییر نمی‌کند، تنها نوازش‌گرم‌تر می‌شوند و دستت نرم دور شانه‌ام حلقه می‌شود.
چند سوال می‌پرسی، که مطمئن هستم، که اثر تلقین نیست، و وقتی آرام و با یقین به پرسش‌هایت پاسخ می‌دهم، فقط یک چیز می‌گویی، «بهت افتخار می‌کنم که پذیرفتی».
هنوز حس مهربانی که آن روز در گرمی دست‌هایت، صدایت و چشم‌های زیبایت بود را به یاد دارم، ممنونم.

پیوست: ماجرای یک «بیرون آمدن از پستو»، بهار امسال در محوطه‌ی دانشگاه

Sunday 28 October 2012

خیال ۷ آبان ۹۱


خیال

(۷ آبان ۹۱)

خانه‌ام گم گشته در مه
در خیال

موج‌ام امشب
لخت و عریان
کف به لب
می‌کوبمت چون سنگ ساحل
لب به لب
تن به تن
می‌کوبمت چون سنگ ساحل

نفس‌هایم بریده
پس می‌نشینم من
گونه‌هایت خیسِ باران
سرخِ لبخند
می‌نشیند بر نفس‌هایم

خانه‌ام گم گشته در مه
در خیال

Friday 26 October 2012

معجزه‌ی پاییز ۴ آبان ۹۱


معجزه‌ی پاییز

(۴ آبان ۹۱)

آب شدم در یکی قطره‌ی آب
دانه‌ی باران
اشک من
اشک شوق
انعکاست در شب

نور شدم در آرامش نور
در تنین لمس تو
در معجزه‌ی پاییز

Thursday 25 October 2012

بال‌های خیال ۳ آبان ۹۱

بال‌های خیال

(۳ آبان ۹۱)

فانتزی‌های کوچک من و ما
پر‌های خیال
پیچش یک دست
پلک‌های آرام
یک بوسه
روی گردن
روی گونه
نفس‌های گرم
و نوازشی بر سر زلف
آه که بال‌های خیال چه سبک می‌گذرد

Monday 22 October 2012

آن‌گاه امیّد ۱آبان ۹۱


آن‌گاه امیّد

(۱آبان ۹۱)

سیگار موج می‌زند در اتاق، در انعکاس شرم من، منِ وا مانده میانِ راه، چهره‌‌هایی آمیخته به آهن و خون، صف می‌بندد پیش چشم من، در میان دود، چشم‌هایی گشوده از امیّد، خیره می‌شوند بر خاکستر‌ِ ملال، نشسته بر امیّد، یکی صدا سکوت را می‌شکند، می‌خواند، ندا، سهراب، اشکان، محسن

بوی پوسیدن نسل من تو
توی این خاک حزین
بوی جون کندن ما
غم و اندوه و ملال
توی این سرد غریب
چشمه‌سار امیّد، کمکی بیدار است
مشت ما از خاک است
قلب ما از خاک است
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی‌خیزند

مرثیه‌های پاییز ۳۰مهر ۹۱


مرثیه‌های پاییز

۳۰مهر ۹۱

ملال
پلاس پهن کرده بر سراسر روز

آفتاب
چون پوره‌های برف
نشسته بر زمین

اندوه
سایه انداخته بر دیوار

و یأس را مرثیه‌ می‌خواند
پاییز

یکی اخگر بیاورید
زمهریر تنهایی است امروز

Sunday 21 October 2012

می‌بارد امشب ۳۰مهر ۹۱

می‌بارد امشب

(۳۰مهر ۹۱)

پیچش آسمان
می‌بارد امشب
بر سرخ‌هایِ پاییز

می‌بارد امشب
آرامِ مهتاب
بر بی‌کرانِ خاک

بوی نرگس
عطر یاس
می‌بارد امشب
بر خواب چشم من
بر پرده‌ی خیال

Saturday 20 October 2012

عاشقانه ۲۹مهر ۹۱


عاشقانه

(۲۹مهر ۹۱)

در بارش نور
در آرامِ چرخش اتاق
گونه‌ات سبک نشسته روی شانه‌ام
و لب‌های من روی گردنت
دست‌ات نشسته روی سینه‌ام
من
پیچیده‌ام دور تنت
و نور
حجاب عریانیمان
لب به لب
بوسه می‌شویم


«آن‌که می‌گوید دوستت می‌دارم
خونیا گر غمگینی است
خونیا گر غمگینی است
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را زبان سخن بود»

«هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
عشق را ای کاش زبان سخن بود»

«آن‌که می‌گوید دوستت می‌دارم
دل اندوه‌گین شبی است
دل اندوه‌گین شبی است
که مهتابش را می‌جوید
ای کاش عشق را زبان سخن بود»

«هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره‌ی گریان در تمنّای من
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره‌ی گریان در تمنّای من
عشق را ای کاش زبان سخن بود»


پیوست: بخش‌های که در نقل قول آمده از شاملو است با اجرای شیرین سهیل نفیسی (آلبوم ری‌را) و باقی‌اش فانتزی شبانه‌ی من است و آن‌کس که شاید فردا بیاید.