Tuesday 28 August 2012

فصلِ نو (۶ شهریور ۹۱)


فصلِ نو

(۶ شهریور ۹۱)


گاهی فکر می‌کنی برای برخوردی خودت را آماده کرده‌ای، فکر می‌کنی آن‌چه از گذشته مانده، شاید زخم، شاید خاطره، درمان شده، گذشته، ولی، نگاهی، لبخندی، یا آهنگ صدایی کافی است تا آشفته‌ات کند، زمینی که زیر پایت استوار به نظر می‌رسیده را واژگون کند و چند روزی منگ باشی که اصلاً چه شده است. روزهای بعدش درمانده و ناتوان از هر کاری، در هیچ معلق می‌شوی. بعد، نرم نرمک، اوایل با دست‌هایی لرزان، سنگ به سنگ زمینت را از نو می‌سازی. کمی که می‌گذرد چنان زیرپایت استوار می‌شود، که آرام و بی‌صدا، با لبخندی از ته دل، با چشمانی روشن، از کنار هرآنچه بوده است می‌گذری. دری بسته می‌شود و دری دیگر گشوده.
میهمانی آن هفته و گفت‌وگوی من و او در خلوت بعد از آن و صدایش که با نسیم غروب آشپزخانه را پر کرده بود، و دست‌هایش که آشنا بود، چنین برخوردی بود.
امروز دیدمش و آماده بودم، آرام و با لبخندی که از ته دل بود، گذشتم. دری بسته شد و دری دیگر گشوده.

پیوست: امروز در میان گفت‌وگو، شاید برای چند ماه بعدتر، برای بیرون آمدن از پستو (هم‌آن Coming out) زمینه چینی کردم. 

5 comments:

  1. امیدوارم کار درستی باشه زمینه چینی واسه کامین آوت برای کسی که دوست میداری
    بوووس

    ReplyDelete
  2. زمانی دل‌بسته‌اش بودم، الآن نه :) دلایل کافی برای گفتن بهش دارم، پیش از هرچیز این‌که نزدیک‌تری دوستم بوده این آدم، حقشه دلیل فاصله گرفتن‌هام رو بدونه. از طرف دیگه فکر می‌کنم برای خودم لازمه :) و کلی دلیل دیگه :)
    ممنونم که به فکری :)

    ReplyDelete
  3. وارتان من خودم شاید چون تجربه و جرات بیان این مساله به معشوقم رو نداشتم، یه کم ترسو شدم تو این زمینه و به همه هم این ترس رو منتقل می کنم
    ببخش
    بوووس

    ReplyDelete
  4. ترسیدن طبیعیه ولی به نظر من غلبه بر این ترس ناگزیره (حداقل برای من این‌طوره)
    چرا می‌گی ببخشید؟! این که به فکر بودی خیلی هم دل‌نشینه :)

    ReplyDelete
  5. خب آخه آدم نباید هر چی به ذهنش میاد بگه، این یه جورایی فضولی بود
    بی تعارف میگم، الان که فک می کنم میبینم باورم همینه
    بوووس

    ReplyDelete