سمفونی شبانه
(۱۲ بهمن ۹۱)
با صدایی شبیه انفجار، از خواب میپرم، نیمخیز میشوم
توی تخت، با بانگ دوم، تو هم بیدار میشوی، متحیر نگاهم میکنی، «چی بود؟»، «نمیدونم».
از تخت میآیم پایین، زمین سرد است، پنجههایم نخوآگاه جمع میشود. باز همآن صدا،
از بیرون است. میروم سمت پنجره و مردد پردهی تور را که به پرتوی سرخ پروژکتورهای
محوطه روشن است، کنار میزنم. دانههای باران، که هرکدام درشت است قد یک گردو، میخورد
به شیشه و پخش میشود، مثل این است که خانه کنار ساحل بوده و مد شده و موج جنونزده،
کعنهو طبالی مست از موسیقی، در اوج آهنگ، دارد دیوارها را میکوبد، و چیزی نمانده
که ساختمان مرتعش، این پوستهی نازک، از هم بشکافد. محو تماشای این سمفونی عظیمام،
چیزی میان خلق و تباه، زایش و مرگ، که صدای نفسهایت را که پر است از حسی میان شگفتی
و ترس میشنوم، برمیگردم، پتو را پیچیدهای دور بالاتنهی عریانت و آمدهای
نزدیک و یکی، دو قدم عقبتر از من ایستادهای، نور سرخ پرژکتورها پخش شده بر
سفیدی صورتهایمان، سر بر میگردانم سوی شیشه. چند لحظه بعد، احساس میکنم بازویت
مماس شده با بازویم و انگشتهای گرمت حلقه شده دور دست سردِ من، با شصت پشت دستت
را نوازش میکنم.
پیوست: خاطرهی دوست عزیزی به
روایت من.