Monday 6 August 2012

لبخند (۱۵ مرداد ۹۱)


لبخند

(۱۵ مرداد ۹۱)


به شتاب خودم را به اتوبوس می‌رسانم، سوار می‌شوم. پارتیتای هزار و چهار باخ در فضا جاری است. کاملاً تصادفی (باور کنید، لال شوم اگر دروغ بگویم) رو به روی پسرکی بیست ساله می‌نشینم. پنجره باز است و بادِ سرکش، در پرده‌ی سیاه اتوبوس موج می‌اندازد. محو تماشای پوست گندم‌گون و خطوط تیز چهره‌اش و برق گیرای چشمان سیاهش هستم، پارچه‌ی نازک دمی می‌شود حجاب چهره‌اش ودمی بر مژه‌هایش سایه می‌اندازد. حل شده‌ام در ابهام این تصویر غریب که ناگهان به خودم می‌آیم و می‌بینم حرکات پرده آسایشش را برهم زده است، پرده را جمع می‌کنم و به گوشه‌ای گیر می‌دهم. سرم را که بلند می‌کنم، لبخندی می‌زند، غارتگر دین و دل.

2 comments: