لبخند
(۱۵ مرداد ۹۱)
به شتاب خودم را به اتوبوس میرسانم، سوار میشوم.
پارتیتای هزار و چهار باخ در فضا جاری است. کاملاً تصادفی (باور کنید، لال شوم اگر
دروغ بگویم) رو به روی پسرکی بیست ساله مینشینم. پنجره باز است و بادِ سرکش، در
پردهی سیاه اتوبوس موج میاندازد. محو تماشای پوست گندمگون و خطوط تیز چهرهاش
و برق گیرای چشمان سیاهش هستم، پارچهی نازک دمی میشود حجاب چهرهاش ودمی بر مژههایش
سایه میاندازد. حل شدهام در ابهام این تصویر غریب که ناگهان به خودم میآیم و میبینم
حرکات پرده آسایشش را برهم زده است، پرده را جمع میکنم و به گوشهای گیر میدهم.
سرم را که بلند میکنم، لبخندی میزند، غارتگر دین و دل.
وارتان فردین می شوووووووووود! :))
ReplyDelete:) :*
:))))))
ReplyDelete