آفتاب که میزند
(۷ فروردین ۹۲)
خورشید لخلخ کنان سقف سبز آسمان را میرود بالا و
دامن بهار که پهن است روی دشت را روشن میکند، و بعد، سبک، مثل نشستن یک بوسه، کمکمک
سرخی غروب مینشیند بر گردن افق و آخر سر هم هزار چراغ روشن شکوفه میزند بر شاخههای
گرم شب، رزوی است مثل هر روز، مثل امروز، ولی من کمکی سرگردانم، شب که خانه شناور
میشود توی یک سکوت شیرین مینشینم پای کامپیوتر و میگردم پی چیزی که نمیدانم
چیست. آخر میرسم به یک تصویر، یکی میان هزاران، چیزی مشابه هزار عکس دیگر، ولی
چیزی متمایزاش میکند، بازش میکنم، مرا میبرد به وبلاگ جوانکی هندی به اسم «سم
توماس» و من گم میشوم توی نوشتههایش، از یکی به بعدی میروم و هر یک میشود رنگی
میان هزار رنگ گم شده، آفتاب که میزند، چیزی درون من شکفته است، میدانم من هم
مثل نویسندهی آن وبلاگ، همجنسگرا هستم.
تقدیم به سم توماس
پیوست۱: آن تصویر و متنی که مرا یاری کرد تا خودم
را بپذیرم:
پیوست۲: Fino in Fondo از Luca Barbarossa: