Thursday 28 March 2013

آفتاب که می‌زند ۷ فروردین ۹۲

آفتاب که می‌زند

 (۷ فروردین ۹۲)

خورشید لخ‌لخ کنان سقف سبز آسمان را می‌رود بالا و دامن بهار که پهن است روی دشت را روشن می‌کند، و بعد، سبک، مثل نشستن یک بوسه، کم‌کمک سرخی غروب می‌نشیند بر گردن افق و آخر سر هم هزار چراغ روشن شکوفه می‌زند بر شاخه‌های گرم شب، رزوی است مثل هر روز، مثل امروز، ولی من کمکی سرگردانم، شب که خانه شناور می‌شود توی یک سکوت شیرین می‌نشینم پای کامپیوتر و می‌گردم پی چیزی که نمی‌دانم چیست. آخر می‌رسم به یک تصویر، یکی میان هزاران، چیزی مشابه هزار عکس دیگر، ولی چیزی متمایزاش می‌کند، بازش می‌کنم، مرا می‌برد به وبلاگ جوانکی هندی به اسم «سم توماس» و من گم می‌شوم توی نوشته‌هایش، از یکی به بعدی می‌روم و هر یک می‌شود رنگی میان هزار رنگ گم شده، آفتاب که می‌زند، چیزی درون من شکفته است، می‌دانم من هم مثل نویسنده‌ی آن وبلاگ، هم‌جنس‌گرا هستم.


تقدیم به سم توماس

پیوست۱: آن تصویر و متنی که مرا یاری کرد تا خودم را بپذیرم:
پیوست۲: Fino in Fondo از Luca Barbarossa:

Wednesday 27 March 2013

رود ۶ فروردین ۹۲


رود

 (۶ فروردین ۹۲)

این روزها مثل یک سنگ صاف صیقلی، که انگار افتاده باشد ته یک رودِ قشنگ، با هزار خیزاب، هزار نغمه، زندگی، پر شور، به هزار رنگ از بالای سرم می‌گذرد، هستی‌ام را جلا می‌دهد به رنگِ فلس‌های سبز یک ماهی، امتداد نور در آب، یا یک شکوفه‌ی بادام که شناور است بر کاکلِ موج. یک نفس عمیق می‌کشم در آفتاب و تن می‌دهم به این رود لطیف، به بوی بهار، به زندگی.


پیوست: When You're Smiling از Louis Armstrong:

من و ماه ۶ فروردین ۹۲


من و ماه

 (۶ فروردین ۹۲)

عود توی یک گلدان کوچک آبی سفالی که از ماسه و سنگ‌ریزه پرش کرده‌ام پدپد می‌کند و خانه نم‌نم پر می‌شود از بوی صندل و عنبر که چای به دست می‌روم توی بالکن و خنکای شب می‌نشیند روی صورتم و من، مثل گربه‌ای که توی آفتابِ سر صبح از خواب بیدار شده باشد، کش و قوسی می‌آیم، سرم را که بلند می‌کنم، ماه چون خوب رویانِ هزار و یک شب رو می‌گیرد از من به حجاب ابر، بعد کم‌کمک به لبخند من گل از گل‌اش می‌شکفد و ابر را نرم از صورتش پس می‌زند.


پیوست: دو پست پشت سر هم نوشتم چون در دو سبک و سیاق مختلف بودند با هم منتشرشان نکردم.

Monday 25 March 2013

پرهای سفید ۴ فروردین ۹۲

پرهای سفید

 (۴ فروردین ۹۲)

ابری که تمام روز به سقف خانه‌ نشسته است
چون پیرِمردی چپق به دست
در آفتاب
مجنون
لحظه‌ای می‌بارد

در بی‌کران آبی روز
بر یک نُت تزئین
لحظه‌ای
می‌نشیند مکث
چون مکث شیرین تو
بر یک آوا
رد تو در آواز

از سر کپه‌ی سیمان
سپید می‌پرد
سایه‌ی زاغ

دل
پر می‌شود از بال طلب
تن وا می‌دهد به خاک
و رنگ
معلق می‌شود در سیاهی اتاق

Sunday 24 March 2013

خلاف طبیعت؟ ۳ فروردین ۹۲

خلاف طبیعت؟

موخره‌ای بر رفتار جنسی حیوانات و بعد اخلاقی.

(۳ فروردین ۹۲)

برررسی امر اخلاقی، همواره از چالش‌های اساسی صاحبان خرد و جولان‌گاه متکلمان بسیار بوده است، چالشی که نه حل شده و نه گمان آن می‌رود که روزی حل شود و بسیارند واژگانی که بنیان استدلال‌های فروان بر آن‌ها سوار است، از این میان واژه‌ی «طبیعت»، جلوه‌ی بسیار در مباحث اخلاق جنسی دارد، پروفسور سامر در این مقاله، با قلمی شیرین به واکاوی کارکرد این واژه در بحث اخلاق و هم‌جنس‌گرایی پرداخته است. بدون شک این مقاله از خوش‌خوان‌ترین مقالات این حوزه است، به این امید که ترجمه‌ی من زیبایی متن را زیاد تباه نکرده باشد.

لینک متن کامل مقاله:

Saturday 23 March 2013

یک دست جام باده و ... ۲ فروردین ۹۲


یک دست جام باده و ...

(۲ فروردین ۹۲)

در میانه‌ی مستی و رقص، وقتی طعم خوش سیب پخش شده روی زبانم، لحظه‌ای بر تاریکی اتاق چشم‌ می‌بندم، شنارو می‌شوم توی فضا و سپید خیال، گرم چون سیب سرخ در آفتاب تابستان تن می‌دهد به تنم و من چون موج شیرین صبح می‌خزم بر تن شب و تو خنک‌تر از خنکای طرّه‌ی ماه از لای انگشتان من می‌خزی بیرون.
تنم از رقص گرم است هنوز، دست به دست دوست تیز می‌رویم تا برسیم به آخرین قطار روز و من به شب سلام می‌کنم و ستاره‌ای چون شکوفه‌ای که بریده باشد از شاخه سقف جدا می‌شود و سبک می‌نشید روی گونه‌ام، روی خاک.
قطار منعکس است در من، نگاه می‌کنم، توی ایست‌گاه ماهی زردی با خطهای سیاه در تنگ هوا شنا کنان از پیش چشمم می‌گذرد.
پنجره‌ی ماشین را می‌دهم پایین و موج سیال زمان، موج سیال هوا، از من می‌گذرد و تو چون نوازش برگ بر تن باد می‌نشینی بر پلک‌هایم.


پیوست: Avalanche از David Cook:

Thursday 21 March 2013

زیتون ۳۰ اسفند ۹۱

زیتون

(۳۰ اسفند ۹۱)

دارم با دوستی از آن سر دنیا، از هند حرف می‌زنم و دارد عکس‌های تازه‌ام را نگاه می‌کند که می‌رسد به یکی و متوقف می‌شود و می‌گوید «توی این عکس، نگاهت فرق می‌کند، کی‌و داری نگاه می‌کنی؟» جواب می‌دهم که هم‌آن فلانی که گفته بودم زمانی دوست‌اش داشتم، هم‌آن‌که زمانی شاید ... حرفم را می‌خورم، کمکی دلم تنگ می‌شود برای او نه، برای آن حس، می‌گذرد.
دارم خریدها را می‌چینم توی یخ‌چال که یک‌هو پا سست می‌کنم، چشمم می‌افتد به انعکاس خودم در قاب پنجره، یک لبخندی آرام و نگاهی پر از خیال که گم شده توی سیاهی شب، چند لحظه‌ی توی این سکون خالص می‌مانم، توی این نقطه‌ی آرام، شناور می‌شوم میان گذشته و حال. بعد کیسه‌ی زیتون را سوراخ می‌کنم و عطر سبزِ تلخِ خیس منفجر می‌شود توی فضا.
پنجره را باز می‌کنم و تا کمر می‌روم بیرون و هزار دوستت دارمِ نگفته را می‌سپارم به آسمان و شب، ستاره باران می‌شود.


پیوست: Every Time We Say Goodbye از Ella Fitzgerald:

Wednesday 20 March 2013

نوروز ۲۹ اسفند ۹۱


نوروز

(۲۹ اسفند ۹۱)

چون فواره، بازو گشوده‌ام به روی نور، به جریان سبز حیات، به شاعرانه‌های بهار، به لبخنهای دور، به بوسه‌های سرخ، به رقص‌های شاد. لب گشوده‌ام به هزار لبخند، به هزار آواز، به رنگ برگ‌های سبز، شکوفه‌های سپید، به هزار کلام روشن و دست‌هایم، شکفته در باد، چون انگشتان نارون که شکفته است در باد. به ضرب قلب من، خورشید می‌تپد فردا.

پیوست: سال‌تون رنگین و پر زندگی.

Tuesday 19 March 2013

فرزندان ما ۲۸ اسفند ۹۱


فرزندان ما

(۲۸ اسفند ۹۱)

مهم نیست چه نسبتی با تو دارم، فرزندت هستم یا یک عضو خانواده، یا شاید یک دوست، دور و نزدیکش هم مهم نیست، بی هیچ پیش‌وند و پسوندی، نفس این‌که انسانی و تو را می‌شناسم و با تو پیوندی دارم کافی است تا هر روز بتوانم به تو بگویم دوستت دارم.
فرزندت هستم یا یک عضو خانواده، یا شاید یک دوست، فکر نکنم دور و نزدیکش مهم باشد، این‌که LGBT باشم چه‌طور؟
جوابت هر‌چه باشده، امیدوارم خواندن این جزوه به تو کمک کند که من را بهتر درک کنی.

پیوست: متن کامل به همراه لینک دانلود فایل PDF:

لبخند بهار ۲۸ اسفند ۹۱

لبخند بهار

(۲۸ اسفند ۹۱)

توی خیابان انقلاب، کمکی آن‌ورتر از قنادی فرانسه، جلوی ساعت‌سازیِ گرمِ مهربان منتظر ایستاده‌ام و چشم‌های در گذر، آرزوهایِ در پرواز، هزار امید که بال داده‌اند به بال باد و برگ‌های شیرین چنار که خندان‌اند به رقص نور از پیش چشم‌ام می‌گذرند. توی شهر روشن، کمکی آن‌ورتر از قنادی فرانسه، جلوی ساعت‌سازی گرمِ مهربان منتظر ایستاده‌ام و سرخی گونه‌های پیرزنی که لپ‌هایش گل انداخت به سرخ‌آب، شوخی دخترک فال فروش و خنکای بهار از سرآستین‌هایم می‌خزد بالا و من چون آواز خوشی که نسیم می‌خواند، جوانه می‌زنم به یک لبخند.

پیوست۱: Domine Deus, Agnus Dei از ویوالدی با اجرای Carolyn Watkinson:

پیسوت ۲: آلبوم پالت رو امروز خریدم، کارشان جالب است.

Wednesday 13 March 2013

قیل و قال شبانه ۲۲ اسفند ۹۱


قیل و قال شبانه

(۲۲ اسفند ۹۱)


کیفور از ساعتی که به موسیقی پر کرده‌ام نشسته‌ام پای ترجمه‌ی مقاله‌ی از یک بابایی به اسم فولکر سامر درباره‌ی گفتمان اخلاقی مبتنی بر واژه‌ی «طبیعت» در باب هم‌جنس‌گرایی، مقاله‌ی زیبایی است و هنوز کیفم از موسیقی چنان کوک است که بر خلاف هر شب توی سکوت و جدا از هدفون نشسته‌ام و کار می‌کنم که یک‌هو یک صدای گرومب می‌آید و پی‌اش ونگ ونگ دزدگیر ماشین هم‌سایه بلند می‌شود، یکی دارد توی ساختمان عربده می‌زند و معلوم نیست برای چه می‌کوبد به شیشه‌های پنجره‌ و تکه‌های شیشه مثل باران هوار می‌شود روی سر ماشین‌هایی که پارکند توی کوچه. چند ثانیه بعد سر است که از قاب‌ها می‌آید بیرون و شروع می‌کند به هین و هوش گفتن، یکی هم این وسط زنگ می‌زند ۱۱۰ و یک ربع بعد دوتا پاسبان پیزوری می‌آیند در خانه‌ی طرف، دم در شُوکرهایشان را تست می‌کنند و چندتا جرقه می‌پرانند توی هوا و بعد هم می‌روند تو ساختمان. سر و صدا می‌خوابد.
توی سکوتی که پی این قیل و قال شبانه می‌آید، کارم را پی می‌گیرم که باز یک صدایی سکوت را می‌شکند، از پنجره سرم را می‌کنم بیرون ببینم باز چه خبر است که می‌بینم دوتا سیاه مست دارند توی کوچه می‌روند و یکی زیر بغل آن یکی را گرفته و به هزار ضرب و زور می‌بردش و آن‌ یکی با صدایی لخت‌ می‌گوید «بذار دو دقه بشینم»، نمی‌دانم چرا ولی تصویر این دوتا برایم شبیه زائران اورشلیم است توی راه بازگشت در هزاره‌های کهن، که یکی وا مانده از رفتن و دیگری به هر جان کندی شده می‌خواهد هم‌سفرش را برساند به مقصد.
سر و صداها که باز می‌خوابد بلند می‌شوم و می‌روم آبی به دست و صورتم می‌زنم و با خودم فکر می‌کنم آیا هر شب توی کوچه هم‌این بساط است و من غافل از عالم سرم توی کار و کتاب و موسیقی است.

Monday 11 March 2013

یک روز روشن ۲۱ اسفند ۹۱


یک روز روشن

(۲۱ اسفند ۹۱)

باز نشر

هر صبح، آفتاب که می‌زند، به جهانی چشم باز می‌کنیم که هر نگاه می‌تواند هزار داغ شود بر پیشانی‌مان، جهانی که بسیارند کسانی که هستی‌مان را، هستی من و تو را انکار می‌کنند. هر صبح، آفتاب که می‌زند، توی آینه نگاه می‌کنیم و هزار نقاب می‌زنیم به صورت‌هایمان، نقاب‌هایی که هر کدام بخشی از کیستی‌‌مان را پنهان می‌کند، نگاه‌های پرسش‌گرمان را، نوازش دست‌هایمان را، لبخندهایمان را پنهان می‌کند، نقاب‌هایی که من را از من پنهان می‌کند. گاهی هم خو می‌کنیم به این نقاب‌ها، و خودمان هم یادمان می‌رود چه جهانی را زیر این لایه‌های تلخ چال کرده‌ایم، بعد یک روز، یک روز که شاید مثل همه‌ی روزهاست، در انعکاس آینه کسی را می‌بینیم، که من نیست، معلوم است که می‌ترسیم، ولی کم کمک این فکر می‌افتد به جانمان، که نگاهی زیر نقاب‌ها بی‌اندازیم، نقاب‌ها را پس می‌زنیم و آخ آن لحظه که دوباره نسیم خنک و گرد طلایی آفتاب می‌نشیند روی پوست آدم چه حالی دارد.
این‌ها را که می‌نویسم یادم می‌افتد کجای جهان زندگی می‌کنم، که این‌جا هوا و آفتاب برای همه نیست، دوباره نقاب می‌زنم ولی این بار می‌دانم کیستم و از خود ردّی می‌گذارم، در طرح یک لبخند، شعری لای کتاب، یا تکان دستی سرخوش در باد برای دوستی از دور، این‌ها را که می‌نویسم، می‌دانم یک روز، یک روز روشن ، باد این نقاب‌ها را خواهد برد.

پیوست: We Shall Overcome از Joan Baez:

پیوست ۲: این پُست باز نشر مطلبی است به هم‌این عنوان در وبسایت «موسسه مطالعات اقلیت‌های جنسی در خاورمیانه». لینک مطلب در وبسیات:

Saturday 9 March 2013

پنجره‌ی مهربان ۱۹ اسفند ۹۱

پنجره‌ی مهربان

(۱۹ اسفند ۹۱)

هستند روزهایی که چنان تلخیِ لختِ خماری نشسته بر دوش‌شان که حتی نمی‌شود به ضرب استعاره ربطشان داد به چیزیکی و مایه‌ای برای نوشتن ازشان بیرون کشید، هستند روزهایی که آدم توی دلش دیوار می‌کشد و هزار حس را حبس می‌کند پشت آجر و سیمان تا مبادا توی خیابان یا سر کلاس بغضی که گیر کرده توی گلویش بترکد و مثل فواره پخش شود توی هوا، هستند روز‌هایی که آسمان انگار از سر صبح به یک غروب ممتد خاکستریِ باز می‌شود. هستند روز‌هایی، مثل امروز من، که آخرِ شب، به وصف مهربان دوستی ختم می‌شود از پنجره‌ی اتاقش که پسرکی آن سوی‌ش هست که به او دل داده و چراغ روشن‌ آن سوی پرده، دل دخترک را گرم می‌کند، به آواز مهربان او نرم نرمک اتاق من هم به یک لبخند روشن می‌شود.


پیوست: My Love از Olafur Arnalds:

Wednesday 6 March 2013

توی ابر ۱۶ اسفند ۹۱

توی ابر

(۱۶ اسفند ۹۱)


صبح که چه عرض کنم، لنگ ظهر از خواب بیدار می‌شوم، انگار سر بام دارند پنبه می‌زنند و آسمان گم شده است پشت دانه‌های درشت در پرواز، دارد برف می‌آید، گمان می‌کنم خیال است، پلک می‌زنم چند بار، می‌بینم که نه، آسمان گویی سر شوخی دارد و خیلی پی‌گیر دارد برف می‌آید. حوصله‌ام از زمستان سر رفته، دلم برف نمی‌خواهد، آفتاب می‌خواهم، هوای گرم و تی‌شرت، ولی چه می‌شود کرد، مثل هزار و یک چیز دیگر که نمی‌شود کاریش کرد سعی می‌کنم زیبا ببینم‌اش. از جایم بلند می‌شوم و می‌روم پای پنجره و محو تماشای دشت پیش رو می‌شوم که رفته است زیر کشت برف.
چند ساعت بعد، برف بند می‌آید و ابر چون عروسی سپید پوش می‌رود پشت کوه و دامنش با هزار عشوه‌گری، هزار چین و شکن، پشت سر‌اش از پله‌های آسمان می‌رود بالا.
قیصر دوباره آمده است برای درس گرفتن و امروز نوبت ریاضی است، وارد که می‌شود یک دست‌اش توی گچ است، معلوم نیست داشته چه آتشی می‌سوزانده که زده است دستش را برای بار نمی‌دانم چندم ناقص کرده. کتاب و دفتر را پهن می‌کنیم روی میز ناهارخوری و شروع می‌کنم به درس دادن و اصلاً حواسم نیست کدام دست‌اش شکسته است و این بچه چپ دست است یا راست دست. نیم ساعتی جواب سوال‌ها را دیکته می‌کند و من می‌نویسم، بعد آن وسطها می‌گوید «بده این یکی رو خودم می‌نویسم»، جواب می‌دهم «نمی‌خواد، خیلی دس‌خطت خوبه، با دست گچ گرفته می‌خوای بنویسی؟» می‌خندد و می‌گوید «من که با اون یکی می‌نویسم» و تازه دو زاری‌ام می‌افتد که چه ناجور سرم گیر کرده است توی ابر امروز.



پیوست: Raein و Til Enda از Olafur Arnalds:
و

Monday 4 March 2013

یک روز ابری ولی گرم ۱۴ اسفند ۹۱


یک روز ابری ولی گرم


(۱۴ اسفند ۹۱)


نان به دست دارم بر می‌گردم خانه، که صدای کوبش آهن از ساختمانی نیمه‌کاره، که شبیه صدای تپش قلب نوزاد است، توجه‌ام را جلب می‌کند، کارگری میان سال، با موهای فلفل نمکی مشتی نخاله‌ی ساختمانی را بغل زده و دارد می‌برد که بریزدشان یک کنار و دانه‌های سفید یونولیت چون دانه‌های برف از تن ساختمان جدا می‌شود و می‌بارد بر سرش.

به سیب سرخی که توی دستم است یک گاز گنده می‌زنم و می‌روم توی بالکن و منتظر می‌شوم شاگردم بیاید. از راه می‌رسد و درس شروع می‌شود، اول مشتاق است و متمرکز و از یادگیری لذت می‌برد بعد کم کم کسل می‌شود و بی‌دقت، به هزار کلک و پشتک و وارو درس را تمام می‌کنم. وسط‌های درس است که رعد و برق می‌زند و باران شروع می‌شود، پسرک با صدای آسمان قرمبه سه زرع از جایش می‌پرد. کتاب و خودکارش را جمع می‌کنم و می‌گذارم توی کیسه و می‌دهم دستش بعد یک ژاکت می‌اندازم روی دوشم و آماده می‌شوم برسانمش خانه، محله سگ دارد و قیصرِ قُد با تمام شور و شر و خالی بندی‌هایش یک بار از دهنش در رفته که از سگ می‌ترسد، البته جمله‌اش را سریع می‌خورد و بعد هم برای آن‌که کم نیاورد تیز اضافه می‌کند که فقط از سگ‌های سیاه می‌ترسد. خوش خوشک داریم می‌رویم سمت خانه‌شان و مثل همیشه مشغول قمپز در کردن راجب بزن بهادری‌هایش در مدرسه است. بوی خاک نم‌ناک فضا را پر کرده.
وقتی برمی‌گردم، در آینه‌ی آسانسور چهره‌ای آشنا، مهربان به رویم لبخند می‌زند.


پیوست: یک فیلم بسیار خوب Things We Lost in Fire:

Sunday 3 March 2013

حس خوش زندگی ۱۳ اسفند ۹۱


حس خوش زندگی

(۱۳ اسفند ۹۱)

نیم‌روز، خورشید لنگر انداخته روی بام، مشتِ درختِ پیرِ سرکش شکفته در خنکای آفتاب اسفند و من چون کاسه‌ای پر آب، چون آینه‌ای کوچک، لب‌ریز از لبخند پیِ نشانه‌های سبز حیات می‌گردم؛ رد پنجه‌ی بچه گربه‌ای که روی سیمان خشک شده، ردی که می‌رود تا بوته‌ی به ژاپنی و غنچه‌های صورتیِ بازی‌گوش، که چون ابریشم پخش‌اند روی شاخه‌های نقره‌فام، گیس بید مجنون که پریشان است توی باد و مخمل سفیدِ بیدمشک‌ها که لم داده‌اند بر حاشیه‌ی راه.
شب، سکوت ساکن شیرین، چراغ‌های روشن راه، ماشین‌های در گذر و خطی از نور که می‌اندازند بر سیاهی شب، طعم خوش چای و حس خوش زندگی.


پیوست: Wonderful Life از Lara Fabian:

Saturday 2 March 2013

جمعه‌ی خوب، جمعه‌ی مهربان ۱۱ اسفند ۹۱


جمعه‌ی خوب، جمعه‌ی مهربان

(۱۱ اسفند ۹۱)

خورشید مهربان سرِ ظهر، با زاویه‌ای اندک تکیه داده به حصار آسمان، قطار می‌رود و به ضرب تپش‌های سرخ خط آهن که جاری است زیر پای من، سبز و صورتی و زردِ علف‌های جوان و بوته‌های خار و گل‌های وحشی چرخ می‌زند در هوا.
دود عود و سیگار در سایه روشن کافه پیچ می‌خورد و می‌رود بالا، نوع عود را عوض کرده‌اند، دیگر صندل نمی‌سوزانند این‌جا. از میان شیشه‌های خاک گرفته آفتاب می‌آید داخل و می‌نشیند بر طرح شیرین عشقه‌ای روی دیوار.
چشم‌هایم را بسته‌ام و ایستاده‌ام یک کنار، به ضربِ دستِ دوست سالن پر است از نغمه‌های خوش موسیقی.
شکوفه‌های سپید و صورتی که چون پولک نشسته‌اند بر دامن سیاه شب در نسیم خنکی که بوی بهار می‌دهد موج می‌خورند و من معلق می‌شوم میان زمین و هوا.


پیوست: I Guess I Loved You از Lara Fabian:

Friday 1 March 2013

هوای تازه ۱۰ اسفند ۹۱


هوای تازه

(۱۰ اسفند ۹۱)

توی خنکای اوایل شب، پی یک جرعه هوای تازه، با چهره‌ای رنگ‌پریده شبیه اموات و موهای آشفته‌ای که به ضرب برس کمی منظم شده، از خانه می‌زنم بیرون. تمام روز، کتاب به دست ولو بوده‌ام توی رخت‌خواب و خودم را سپرده بودم به ریتم تند داستان تا خلاص شوم از طعم تلخ دل‌تنگی. یک نفس عمیق می‌کشم و راه می‌افتم توی خیابان خلوت که سکوتش را صدای گذر چند ماشین و گاهی صدای گفت و گویی از درون بنگاه‌های معملات ملکی می‌شکند. از آن ور خیابان ابر غلیظی از دود از بساط سیّار جگرکی  بلند می‌شود، سر می‌چرخانم سمت دیوار باغ. می‌رسم به دورترین نانوایی محل و دو تا بربری می‌خرم، پشتشان را حسابی برس می‌کشم تا خرده‌های آرد، مثل دانه‌های طلایی شن که جاری می‌شوند از روی تپه‌های شنی، از روی‌شان بریزد و در حالی که گرمی عطر نان تنم را پر کرده، می‌آیم بیرون. توی راه بازگشت، نسیمی خنک از سمت زمینی خاکی می‌گذرد و می‌نشیند روی صورتم که گل انداخته از هوای تازه و خنکای نور ستارگان که از لای تکه‌های محو ابر خیره شده‌اند به من، به دنبال نشانی از تو، به روی آسمان لبخند می‌زنم.