Tuesday 11 September 2012

ارل‌گری بدون شکر (۱۹ شهریور ۹۱)

ارل‌گری بدون شکر

(۱۹ شهریور ۹۱)


از آن روزهاست که ابری نیست ولی آسمان دلش گرفته است. از حجره‌ بیرون می‌زنم، با شتاب خودم را به ایست‌گاه اتوبوس می‌رسانم. خیلی معطل نمی‌شوم، اتوبوس زردی از راه می‌رسد، سوار می‌شوم. خودم را به ردیفی می‌رسانم که یک صندلی‌اش خالی است. مرد مو سفیدی پایش را جمع می‌کند تا بتوانم روی صندلیِ کنار پنجره بنشینم. شعری از مارگوت بیگل با صدای شاملو توی گوشم می‌پیچد،

می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق
آن‌جا که دریا به آخر می‌رسد و آسمان آغاز می‌شود
می‌خواهم با هر آن‌چه مرا در بر گرفته، یکی شوم
حس می‌کنم و می‌دانم
دست می‌سایم و می‌ترسم
باور می‌کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد
می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق
آن‌جا که دریا به آخر می‌رسد و آسمان آغاز می‌شود

چشم‌هایم را که می‌بندم، تصویر پسرکی دوازده-سیزده ساله از پسِ پشتِ ذهنم نرم‌نرمک ظاهر می‌شود. مو بلوطی، کک‌مکی، با لبخندی شیرین و خنده‌هایی از ته دل، پسرکی که یک شب تابستان، وقتی توی تاکسی، پشت سرش می‌نشینم، انحنای نرم و مرواریدگون گردنش و حالت زیبای موهای پشت سرش چنان دلِ دوازده-سیزده ساله‌ام را به تپش می‌اندازد، که روز اول مهر، توی حیاط، چشم‌چشم می‌کنم که پیدایش کنم و سلام‌های گذرای سال پیش را به دوستی‌ای عمیق بدل کنم.
چشم که باز می‌کنم، شیرینی غریبی، مثل طعم پرچم یاس‌‌های رازقی روی زبانم نشسته است. به خودم که می‌آیم می‌بینم دو گوی شفاف، بی‌آن‌که بدانم، روی گونه‌هایم با هم در مسابقه‌اند که کدام زودتر بر زمین می‌افتد، با سرانگشت، آرام، مسابقه‌شان را بر هم می‌زنم.
یک لیوان چای درست می‌کنم، ارل‌گری بدون شکر. می‌روم توی بالکن و خودم را می‌سپارم به دست بادهای پاییزی و هم‌آوازی بیشه‌زارِ پیشِ رو. و ملودی «یک روز پاییزی» با لبخندی که برای خودم هم مبهم است، روی لبم می‌نشیند.

پیوست: «یک روز پاییزی» از لئو بروئر با اجرای لیلی افشار
http://prostopleer.com/tracks/5492147vFyG
پیوست ۲: YouTube و Google رو زیر و رو کردم که یک لینک از این اجرا پیدا کنم ولی نبود، خودم آپلودش کردم.

3 comments:

  1. لینکت به طرز ناامید کننده ای باز نشد وارتان!
    از پاک کردن اشک بدم میاد، ولی همیشه قبل از این که برسه به چونه ام و خودش بیفته، اون قد قلقلکم میده که ناچاراً پاکش میکنم با یورش سرانگشتام!
    بوووس

    ReplyDelete
  2. راستی، ۱۲ -۱۳ سال؟ البته مستقیماً نگفتی عشق بوده ولی به نظر من بوده! و این که آیا یه کم زود نیست اون سن؟ اگه جوابت نه هست، خیلی دردناکه که انقد زود تجربه اش کرده باشی
    بوووس دوباره

    ReplyDelete

  3. لینک رو درست کردم، لینک جدیدی که توی پست هس کار می‌کنه :) ببخشید که اذیت شدی :)
    منم عادت به پاک کردن اشک ندارم، می‌ذارم روی صورتم خشک شه یا بی‌افته زمین، این بار انقدر یک‌باره و بی‌مقدمه (شاید البته به‌جا) بود که به شدت گیج شدم و واکنش غیر ارادی نشون دادم :)
    وقتی پرسیدی شک کردم، سریع حساب کردم، دقیقاً سیزده :)
    هوممم، عشق؟ نمی‌دونم :) دل‌باختگی شاید درست‌تر باشه :)
    زود که فکر نکنم، شایدم بوده‌. فکر کنم اولین دل‌باختگیا مال هم‌اون سن و ساله، شایدم من مبتلا به سانتی‌مانتالیسم زودرس بودم :)))
    دردناک؟ هوممم، چون نه معنی احساسم رو می‌فهمیدم و نه با کسی راجبش حرف زدم و بدتر از همه انکارش، آره دردناک بود، عواقبش هم کم نبود برام :) ولی الآن که به گذشته نگاه می‌کنم، منِ امروز کلی تصاویر زیبا در گذشته می‌بینه، کلی تصاویر شیرین، تصویر دل‌باختگی کودکانه خیلی شیرینه :) ترکیبی از این دو شاید توصیف خوبی باشه ازش، قهوه و شکر زیاد، شاید هم شکلات نه چندان شیرین :) درباره اون روزا یک چیزایی نوشتم :) بعداً می‌ذارم حال داشتی بخون ببین چه‌طوری می‌بینمش امروز :)

    ReplyDelete