Wednesday 28 November 2012

قاب پنجره ۸ آذر ۹۱


قاب پنجره

(۸ آذر ۹۱)

توفیر نمی‌کند چوبی باشد یا فلزی، قاب پنجره جای مناسبی است برای شکفتن یک بغض فروخورده، یک لبخند گنگ و یا پرواز خیال. چوبی باشد یا فلزی قاب پنجره جای مناسبی است که در عریان شب تو را تنگ بغل کنم و شانه‌هایت رها شود میان بازوهایم و من ارام هزار هزار ستاره را توی گوشِ تو زمزمه کنم و تو بی صدا بخندی و سرت را لخت رها کنی عقب و من نرم لب‌هایت را ببوسم. قاب پنجره، چوبی باشد یا فلزی، جای خوبی است برای رویا دیدن با چشمان باز.

Monday 26 November 2012

مامان من هم‌جنس‌گرا هستم ۶ آذر ۹۱


مامان من هم‌جنس‌گرا هستم

(۶ آذر ۹۱)

غروب اردیبهشت است، با پدرم نشسته‌ایم سر میز ناهارخوری و بحث می‌کنیم، بحثی ملتهب از نگرانی‌ او از آشفته‌گی این روزهای من، مادرم با چند کیسه‌ی خرید که از دستش آویزان است از در می‌آید تو، بحث نیمه می‌ماند.
 پدرم می‌رود اتاقش و من می‌مانم سر میز که قهوه‌ام را تمام کنم. مادرم را نگاه می‌کنم، آرام است، مهربان است و نگران. با خودم می‌گویم، حقش است که بداند، یک نفس عمیق می‌کشم و به اسم می‌خوانمش و می‌گویم «بیا بریم ی ذره حرف بزنیم» پشت سرم می‌آید داخل اتاق، در را می‌بندم، کاری که مرسوم نیست در خانه‌ی ما، بستنِ درِ اتاق. به سمت مبل هدایتش می‌کنم، می‌نشیند، سعی می‌کند نگرانی‌اش را پشت یک لبخند مهربان پنهان کند، یک صندلی می‌کشم وسط اتاق، جوری که نزدیکش باشم، دست‌هایم را تکیه داداه‌ام به پاهایم و کمکی خم شده‌ام به جلو، یک نفس عمیق می‌کشم و شروع می‌کنم. «مامان ی چیزی هست که می‌خوام بهت بگم، دمبال فرصت مناسب می‌گشتم» در میان مکث کوتاه من با لبخندش به ادامه تشویقم می‌کند، «من هم‌جنس‌گرام»، موج نگرانی را توی صورتش احساس می‌کنم ولی آرام می‌ماند، لبخند می‌زند، ذهنش را که جمع می‌کند می‌گوید «اصلاً مهم نیست، نمی‌دونم چرا ولی هیچ‌وقت با این پدیده مشکلی نداشتم آخه اصلاً چیز مهمی نیست» من ادامه می‌دهم، «اگر سوالی داری یا حرفی بگو» باز می‌گوید که با هم‌جنس‌گرا بودنم مشکلی ندارد، که بسیار بوده‌اند انسان‌های شریفی که هم‌جنس‌گرا بوده‌اند و چه بسیار بوده خدماتی که به جامعه کرده‌اند، این‌ها را که می‌گوید من ناخودآگاه گریه می‌کنم، دستم را نوازش می‌کند، بقلش می‌کنم و می‌بوسمش.
می‌گوید «می‌دونی که با هم‌جنس‌گرا‌ها چه برخوردی می‌کنه حکومت، خیلی باید حواست باشه» آرامش می‌کنم که می‌دانم، که حواسم هست. کمی دیگر حرف می‌زنیم و بعد بلند می‌شود با خنده می‌گوید «من برم شام درست کنم مردِ صداش در نیاد» می‌خندیم، از اتاق می‌رود بیرون.
چند لحظه در هم‌آن نقطه‌ از این کره‌ی خاکی می‌مانم و مادرک مهربانم را مرور می‌کنم.
بلند می‌شوم می‌روم سر کامپیوتر و به دوستانی که می‌دانند خبر می‌دهم که گفتم. میان چت با یکی از دوستان و تعریف جزئیات ماجرا هستم که مادرکم می‌آید توی اتاق، می‌آید پیشم و بغلم می‌کند، می‌گوید «خودم عین شیر کنارتم.».

Sunday 25 November 2012

یک عصر آرام پاییزی ۵ آذر ۹۱


یک عصر آرام پاییزی

(۵ آذر ۹۱)

بی‌خیال از خانه زده‌ام بیرون. در میانه‌های گفت و گو، ماه لحاف ابر را از صورتشمی‌زند کنار و نور نقره‌فامش پود می‌شود بر روشنی چراغ‌های راه. یک تکه از پاییز پهن شده روی زمین و من خوش‌خوشک می‌روم لای سرخ و نارنجی برگ‌های چنار.
از گردش کوتاه برگشته‌ام و نشسته‌ام توی اتاق و سکوت را تنها پیچش لخت بخار چای می‌شکند و تک و توک ضرب سرنگشت‌های آسمان روی شیشه. یک عصر آرام پاییزی است، هم‌این.

Friday 23 November 2012

بونسای ۲ آذر ۹۱


بونسای

(۲ آذر ۹۱)

نشسته‌ام توی تاکسی پشت سر راننده و از پنجره خیره شده‌ام بیرون، خورشید آرام در افق پایین می‌رود و بر سر چنارها که صف بسته‌اند پشت دیوار گردی زعفران‌رنگ می‌پاشد. آمیزه‌ای از خیال و فکر مثل موج‌ دریا که نبض‌دار می‌آید و می‌رود توی سرم جولان می‌دهد.کمی به حرف‌های دی‌شب یک دوست فکر می‌کنم، کمی به خاطرات دور، خاطرات نزدیک و کمی به احساس این روزهایم، گاهی هم خالی از همه‌ی این‌ها از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم.
نشسته‌ام توی اتاق و ملودی‌ای آشنا با عطر چای پیچیده توی هوا و من، با دقتِ تمام، آرام مثل بونسای درست کردن، کاکل زندگی را حرص می‌کنم و با چند تکه سیمِ نرمِ مسی خودم را و زندگی‌ام را آن‌طور که می‌خواهم شکل می‌دهم.

Tuesday 20 November 2012

آندانته کانتابیله ۲۹ آبان ۹۱


آندانته کانتابیله

(۲۹ آبان ۹۱)

چه سبک می‌گذرد بال خیال
بر سر رقص غبار
و نگین لبخند
بر سر زلف حیات
و تماس یک دست
در تپش‌های شهر
چه سبک می‌گذرد
انعکاست در باد

Sunday 18 November 2012

من ۲۸ آبان ۹۱


من

(۲۸ آبان ۹۱)

قصه نیستم
یا حدیثی مجمل بر دیوار
یا گلی خشک شده لایِ کتاب
جهان‌ی‌ام من
فراخ‌تر از آن‌چه گمان برده‌ای
مرا کشف کن

Saturday 17 November 2012

یک روز پاییزی ۲۷ آبان ۹۱


یک روز پاییزی

(۲۷ آبان ۹۱)

پیراهن سفید چهارخانه با خط‌هایی بین گل‌بهی و نارنجی پوشیده‌ام و رویش یک پلوور گلِ گشادِ زرشکی، با شلوار خاکی‌رنگ و کفش چرم چیزی بین قهوه‌ای و عسلی، کوله‌پشتی ام را شلخته انداخته‌ام روی دوشم و دست‌هایم را کرده‌ام توی جیبم طوری که صفحه‌ی سفید و کوچک ساعت و کمکی از بند استیلش مانده توی هوا. دستی به کاکلم می‌کشم و دباره دستم را می‌کنم توی جیبم. ذهنم را از تمام خاطرات و خیال‌ها خالی کرده‌ام، از تمامی نام‌ها و نشانه‌ها و بی‌خیال، خوش‌خوشک دارم خیابان‌ها را گز می‌کنم.
توی یک مسیر خلوت که سپیدارها و چنارها از دو سو طاق زده‌اند بالای سرم و هوا پر است از عطر شیرین کاج و بوی خاک خیس خورده و پوسیدن برگ، هم‌این‌طور که راه می‌روم چشم‌هایم را می‌بندم و آفتاب که از بین شاخه‌ها می‌گذرد سرخ می‌نشیند پشت پلک‌هایم. دست می‌برم سمت یقه‌ام، کمکی شلش می‌کنم و خنکای پاییز می‌خزد تو و می‌نشیند روی سینه‌ام.
توی میدان‌گاهیِ کوچک، که گله به گله چمن‌هایش زرد شده، لحظه‌ای می‌ایستم و قرص قاصدکی که توی باد تکان می‌خورد را تماشا می‌کنم. کمکی گردن می‌کشم سمت خورشید و آرام هم گام با ملودی مهربان پاییز به راهم ادامه می‌دهم.

پیوست: «یک روز پاییزی، Un Dia de Noviembre » از لئو بروئر با اجرای لیلی افشار:
http://prostopleer.com/tracks/5492147vFyG

جمعه‌ي خاکستری ۲۶ آبان ۹۱


جمعه‌ي خاکستری

(۲۶ آبان ۹۱)

نشسته‌ام توی تاریک روشن اتاق و بازمانده‌ی روز، این ثانیه‌های آخر، آرام بالای سرم پرواز می‌کند و من می‌مانم و بغضی فروخورده و گردی تلخ که نشسته روی زبانم، تلخی خالی‌های بسیار، تلخی تهی‌وارگی‌های من، تلخی بازگو کردن روایتی برای دوستی آن سر دنیا، تلخی دل‌تنگی برای او، برای تو.
نشسته‌ام توی تاریک روشن اتاق و لحظه‌ای به تویی که این‌ها را می‌خوانی فکر می‌کنم، به این فکر می‌کنم که نوشته‌های من به چه کارت می‌آید، به این فکر می‌کنم که موقع خواندن این‌ها، واژه‌ها را با صدای من می‌خوانی یا صدایی دیگر.
نشسته‌ام توی تاریک روشن اتاق، چشم می‌گردانم سمت کتاب‌خانه، انحنای گیس گلدان شویدی نگاهم را می‌برد روی یک دسته انارِ زینتیِ خشک شده که آویزان است از میله‌ی کتاب‌خانه و شیشه‌ای پر از سنگ و از آن به پر زاغی که سال اول توی دانشگاه پیدا کردم و یک کاشی فیروزه‌ای با طرح گل و مرغ  و چند کفش‌دوزک چوبی و گلدانِ پر برگ درخت شانس و دو صدف شیشه‌ای که برق می‌زنند، نگاهم می‌رود سمت پنجره و قابی که پر است از انعکاس من و شب.
نسشته‌ام توی تاریک روشن اتاق، جمعه با تمام دل‌تنگی‌هایش تمام شده و من مانده‌ام و رد شور اشک روی صورتم و لبخندی مبهم.

Tuesday 13 November 2012

یک روز خوب، یک روز مهربان ۲۳ آبان ۹۱

یک روز خوب، یک روز مهربان

(۲۳ آبان ۹۱)

صبح، حدود نه، با لبخند زنگ ساعت را قطع می‌کنم. اتاق پر است از یک خنکای روشن، چیزی میان آبی و نقره‌ای. پتو را کمکی دور تنم می‌پیچم و با گونه‌ام نوازش‌اش می‌کنم، شاید تشکری برای، گرمی‌اش، مهربانیش، چند دقیقه بیش‌تر توی تخت‌خواب می‌مانم.
بلند می‌شوم، می‌نشینم روی لبه‌ی تخت، نگاهم را می‌چرخوانم سمت پنجره، آبی و قهوه‌ای کوه پیچ خورده میان ابر، سرم بی‌اختیار کمکی روی شانه کج می‌شود و چند لحظه‌ای حل می‌شوم توی حرکت آرام زمین و آسمان.
پذیرایی پر است از صدای رادیو فردا، یک آهنگ شاد، نمی‌دانم چه، رقص کنان می‌روم آشپرخانه و چای درست می‌کنم.
صبح توی یک مسیر آرام، یکی از خیابان‌ها که خلوت است این ساعت روز، چیزی مرا از رفتن باز می‌دارد، می‌ایستم توی میدان‌گاهی‌ای که شاید سبز است، شاید نارنجی، روی چمن‌هایی که مانده‌اند میان ماندن و رفتن، چشم‌هایم را می‌بندم و خودم را می‌سپارم به آواز برگ‌ و باد.
آن‌ورتر، وقتی گم شده‌ام توی گل‌سنگ‌های بین سنگ‌فرش‌ها با گل‌های سفید ریزشان و هوا که پر است از بوی کاج‌های باران خورده، پرنده‌ای بالای سرم می‌خواند.
شب، توی خیابانی شلوغ، که لب به لب پر است از هم‌خوانی آدم‌ها و ماشین‌ها، نگاهم را از چهره‌ای به چهره‌ي دیگر می‌چرخوانم، یکی عبوس است دیگری گشوده، یکی محو تماشای کودکش و کاسبی در حال بازارگرمی، هرکدام با داستانی پسِ پشت، و داستانی پیش‌رو، نفوسی انسانی با هویتی مستقل و فردیتی یگانه. دانه‌های ریز باران آرام می‌نشیند روی صورتم.

Saturday 10 November 2012

چند لحظه پیش ۲۰ آبان ۹۱


چند لحظه پیش

(۲۰ آبان ۹۱)

دلت که گرفته باشد، دستت به هیچ کاری نمی‌رود، لیوان پشت لیوان چای و قهوه می‌خوری ولی حالت جا نمی‌آید، یک دوش گرم و حسابی می‌گیری، این هم افاقه نمی‌کند. خسته و ملول از تمام این‌ها می‌روی سر کامپیوتر، چندتایی آهنگ گوش می‌دهی، این هم اثری ندارد. بعد یک هو، مثل چند لحظه پیش من، شانست می‌زند و زمزمه‌ای از پنجره می‌خزد توی اتاق، اول شک می‌کنی، بعد سر می‌گردانی و می‌بینی باران است که دارد می‌بارد و تو هم جخت از جا می‌پری و می‌روی پای پنجره، ممکن است به همین بسنده کنی ولی حرف من را می‌شنوی، از پنجره خم شو بیرون، دست‌هایت را دراز کن توی هوا و بگذار آسمان بنشیند روی تنت.

سلام ۱۹ آبان ۹۱


سلام

(۱۹ آبان ۹۱)

پنجره‌ را که باز می‌کنم، نسیم خنکی می‌پیچد توی اتاق، تکیه می‌دهم به چهارچوب و لبخند آسمان پر ستاره و تیر چراغ که کمکی آن ورتر تکیه داده به دیوار و خیابان آرام که گله به گله روشن است را با لبخند پاسخ می‌دهم. بعد آرام از پنجره می‌روم پایین، دوست جوانم با آن کاکل سبزش که پخش است توی هوا، سرش را تکیه می‌دهد به شانه‌ام و آرام توی گوشم زمزمه می‌کند، سلام.

Friday 9 November 2012

ساراباند ۱۸ آبان ۹۱


ساراباند

(۱۸ آبان ۹۱)

دلت که از تلخی‌های زندگی زیادی بگیرد، تخته‌اش می‌کنی و می‌گذاریش آن پسِ پشت که دست کسی به‌اش نرسد. بعد یک روز، یک روز مثل همه‌ی روزها، که در چشمت توفیر چندانی با باقی روزها ندارد، یکی می‌آید و بی‌آن‌که بداند، معلوم نیست چه‌طور این فکر را به سرت می‌اندزد که درهای دلت را باز کنی.
اوایل می‌ترسی، مرددی و نگران، حتی نمی‌دانی و نمی‌فهمی چه خبر است. بعد نرم و آرام، می‌گذاری پاییز بخزد توی یقه‌ات، دانه‌های ریگ‌مانند قهوه بنشیند روی زبانت و وقتی بوی باران می‌آید تا کمر از پنجره می‌روی بیرون، چشم‌هایت را می‌بندی و دستت را توی سیاهی شب دراز می‌کنی تا اولین قطره‌ی باران بنشیند کف دستت.
این آدم‌ها ماندنشان نه، آمدنشان است که مهم است.

پیوست: ساراباند (یا سارابانده)، رقصی است سه ضربی و از مومان‌های تثبیت شده‌ی سوئیت‌. این‌جا منظورم ساراباندِ پارتیتای ۱۰۰۴ باخ است.

Tuesday 6 November 2012

کوچ ۱۵ آبان ۹۱


کوچ

(۱۵ آبان ۹۱)

کوچ‌نشینان مغول سنتی دارند که وقتی چادرشان را می‌چینند، از زمینی که مامن‌شان بود با یک کاسه‌ی شیر و سرودخوانی‌ای سپاس‌گذاری می‌کنند. و آورگان یهودی هرگاه از خانه‌ای رانده می‌شدند، وقت رفتن، خانه را آب و جارو می‌کردند، شیشه‌ها را برق می‌انداختند و آخرسر ستاره‌ی دوادی که در قاب در ورودی میخ کرده بودند را برمی‌داشتند. نمی‌دانم از کجا آمیزه‌ای از این سنت‌ها وارده خانواده‌ی ما شده البته با کمکی استحاله.
امروز برگشتم خانه‌ي سابق، اتاق‌ها و آش‌پزخانه را تی زدم، دیوارهای آش‌پزخانه و دست‌شویی و حمام را حسابی سابیدم و شیرها و دست‌گیره‌ها را برق انداختم و آخرسر دریم‌کچرم را از چهارچوب پنجره باز کردم.

پیوست: دریم‌کچر Dream Catcher یک جور جادوی سرخ‌پوستی است، دایره‌ای از چوب، که دورش چرم می‌پیچند و با استخوان و پر تزئینش می‌کنند. قسمت میانی‌اش همه شبکه‌ای تور مانند است که رسالتش گرفتن کابوس‌ها و ارواح شریر است. وقتی نوجوان بودم دوستی یکی از این‌ها به‌ام هدیه داد که هنوز هم دارمش.

بازار شب ۱۵ آبان ۹۱


بازار شب

(۱۵ آبان ۹۱)

یک زمبیل ستاره
برای دست‌های خسته‌ی مادرم
یک تنگ نور ماه
برای سرفه‌های پدرم
و پتویی از مخمل شب
برای دل‌تنگی‌های خودم
دست پر بر‌می‌گردم از بازارِ امشب

Sunday 4 November 2012

آسمان در راه است ۱۴ آبان ۹۱


آسمان در راه است

(۱۴ آبان ۹۱)

بوی اعدام چمن
فصل دل‌کندن ما
فصل دل‌تنگی من
بوی پوسیدن برگ
بوی گل‌ دادن کاج
عطر نرگس در راه
و نگاهی بیدار
باد در گوش دلم می‌خواند
دل قوی دار
آسمان در راه است

بعد هزار دردسر اسباب کشی کرده‌ایم خانه‌ی جدید و پنج نفری از بچه‌های دانش‌گاه آمده‌اند به‌مان سری بزنند. او هم آماده و دوست‌دخترش همراش. کمکی خلقش تنگ است و به رسم این روزهایش کلامش با من کمکی نیش‌دار و چشم‌هایش به سبز می‌زند. مادرم می‌بردشان که اتاق‌ها را نشانشان دهد و من می‌مانم سر میز، توی حال تا سیگارم را تمام کنم، از اتاق که بیرون می‌آیند، از میان دود سیگار دارم نگاهش می‌کنم، خط به خط، صورت زیبایش را می‌خوانم که با حرکت سبک دود توی هوا بالا می‌رود و می‌شود خاطره‌ای، حسی معلق بالای سرم. بعد، نرم  مثل پرواز ابریشم در باد، سرش را روی آن گردن ظریف می‌چرخواند و نگاهش با نگاهم می‌آمیزد، چشم‌هایش آبی است، لبخند می‌زند. و به همان آرامی سرمی‌گرداند.
نگاهش چون برق از من می‌گذرد. خودم را به هزار ضرب و زور نگه می‌ادارم، لبخند می‌زنم، با همه دست می‌دهم و راهی‌شان می‌کنم. یک ساعت بعد به بهانه‌ی آوردن چیزی از خانه‌ی سابق، می‌زنم بیرون، خودم را می‌رسانم به چهارچوب پنجره‌ی اتاق سابقم و خلاصه می‌شوم در یک قطره‌ی اشک که از طبقه هفتم سقوط می‌کند روی آسفالت.
دست و صورتم را می‌شورم و برمی‌گردم خانه، با دوستی تلفنی حرف می‌زنم و شعری که صبح گفته بودم، هم‌این شعر که بالا نوشته‌ام را برایش می‌خوانم، شعر من که تمام می‌‌شود آسمان از راه می‌رسد.

Friday 2 November 2012

و خاطرات را ۱۲ آبان ۹۱


و خاطرات را

(۱۲ آبان ۹۱)

و خاطرات را در صندوقی می‌گذاریم
برای روز مبادا
تا شاید
روزی
یک دیگر را در اشیاء مرور کنیم
خاطرات را در صندوقی می‌گذاریم
برای روز مبادا

صبح ۱۲ آبان ۹۱


صبح

(۱۲ آبان ۹۱)

تو زنده‌ای
و من هم
جهان هم به راه خود می‌رود
فقط اتاق من کمی در هم ریخته است
و تخت‌خواب کمی از تو خالی

ولی نه تخت‌خواب تو
و نه خیال من
هیچ‌یک خالی نخواهد ماند

Thursday 1 November 2012

آیه‌های آتش و خون ۱۰ آبان ۹۱


آیه‌های آتش و خون

(۱۰ آبان ۹۱)

و زلف تو
چین و شکن‌
شکن
شکن

و آتش
به ضرب خون
به نبض من
به نبض شب
بزن
بزن

و لمس انحنای کمان
انحنای کمر
کمرکش کوه

و دست
تشنه می‌نشیند بر پوست
و لب
تشنه می‌نشیند بر لب

چراغ را بکش
به هزار اخگر روشن است شب