مامان من همجنسگرا
هستم
(۶ آذر ۹۱)
غروب اردیبهشت است، با پدرم نشستهایم سر میز
ناهارخوری و بحث میکنیم، بحثی ملتهب از نگرانی او از آشفتهگی این روزهای من،
مادرم با چند کیسهی خرید که از دستش آویزان است از در میآید تو، بحث
نیمه میماند.
پدرم میرود
اتاقش و من میمانم سر میز که قهوهام را تمام کنم. مادرم را نگاه میکنم، آرام
است، مهربان است و نگران. با خودم میگویم، حقش است که بداند، یک نفس عمیق میکشم
و به اسم میخوانمش و میگویم «بیا بریم ی ذره حرف بزنیم» پشت سرم میآید داخل
اتاق، در را میبندم، کاری که مرسوم نیست در خانهی ما، بستنِ درِ اتاق. به سمت
مبل هدایتش میکنم، مینشیند، سعی میکند نگرانیاش را پشت یک لبخند مهربان پنهان
کند، یک صندلی میکشم وسط اتاق، جوری که نزدیکش باشم، دستهایم را تکیه داداهام
به پاهایم و کمکی خم شدهام به جلو، یک نفس عمیق میکشم و شروع میکنم. «مامان ی
چیزی هست که میخوام بهت بگم، دمبال فرصت مناسب میگشتم» در میان مکث کوتاه من با
لبخندش به ادامه تشویقم میکند، «من همجنسگرام»، موج نگرانی را توی صورتش احساس
میکنم ولی آرام میماند، لبخند میزند، ذهنش را که جمع میکند میگوید «اصلاً مهم
نیست، نمیدونم چرا ولی هیچوقت با این پدیده مشکلی نداشتم آخه اصلاً چیز مهمی
نیست» من ادامه میدهم، «اگر سوالی داری یا حرفی بگو» باز میگوید که با همجنسگرا
بودنم مشکلی ندارد، که بسیار بودهاند انسانهای شریفی که همجنسگرا بودهاند و
چه بسیار بوده خدماتی که به جامعه کردهاند، اینها را که میگوید من ناخودآگاه
گریه میکنم، دستم را نوازش میکند، بقلش میکنم و میبوسمش.
میگوید «میدونی که با همجنسگراها چه برخوردی
میکنه حکومت، خیلی باید حواست باشه» آرامش میکنم که میدانم، که حواسم هست. کمی
دیگر حرف میزنیم و بعد بلند میشود با خنده میگوید «من برم شام درست کنم مردِ
صداش در نیاد» میخندیم، از اتاق میرود بیرون.
چند لحظه در همآن نقطه از این کرهی خاکی میمانم
و مادرک مهربانم را مرور میکنم.
بلند میشوم میروم سر کامپیوتر و به دوستانی که میدانند
خبر میدهم که گفتم. میان چت با یکی از دوستان و تعریف جزئیات ماجرا هستم که
مادرکم میآید توی اتاق، میآید پیشم و بغلم میکند، میگوید «خودم عین شیر
کنارتم.».
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ReplyDeleteخیلی هم خوب
ReplyDeleteمن اولش کلی توضیح علمی دادم واسش
بعد گفتم
اگه یهو میگفتم سکته رو شاخش بود :دی
بحث بر سر همجنسگرایی تو خونهی ما از قبل بوده و برخورد خانوادهام همیشه مثبت بوده :)
Deleteبرا هماین نیازی به توضیح نبود :)
و راستی کلی خوشحالم که شرایط جوری بوده که تونستی بگی :*
Deleteکاش همه چنین خانواده هایی داشتند
ReplyDelete:) کاش
Deleteبا این توصیفات، با این که بارها برام گفته بودی، باز هم فک می کنم زندگی تو مثه داستاناست
ReplyDeleteبوووس
:) خوبه
Deleteآره
ReplyDeleteشاید
بوووس
وای چه قشنگ..چه عالی..منم گاهی مامانم رو به اسم صدا میکنم..مادر خیلی خوبه..امشب یه بوسش کنی از طرف من،ممنون میشم
ReplyDelete:) مرسی
Deleteمن همیشه پدر مادرم رو به اسم صدا میکردم و میکنم ،البته به جز مواقعی که قصد بهرهمند شدن از موقعیت والد-فرزند رو دارم :))
:))
ReplyDeleteوای ورتانننننننننننن
ReplyDeleteهمچین مادری کم تو دنیا پیدا میشه
فدرشو بدون
هم خوشحالم هم بغض گلمو گرفته
قربون تو دوست گلم :*
Deleteمرسی عزیزم :*
بخدا دارم هق هق میزنم..... خوش به حالت.....
ReplyDeleteبه من گفتن مریض..بردنم روانپزشک....خوش به حالت....منو از عشقم جدا کردن.....کاش یکی بود میفهمید حالمو...قدر شرایطتو بدون پسر.....ما دخترا خیلی بدبختیم....
سلام پریا جان
Deleteامیدوارم روز شرایط برای همهي بهتر و انسانیتر باشه :)
سختیهایی که بهت گذشته رو هم درک میکنم :)
امیدوارم در آینده مسیرت راحتتر و روشنتر باشه :) :*
کمکی هم از دست من بر میاومد (معرفی کتاب یا جزوه در این زمینه) در خدمتم :) :*