ساراباند
(۱۸ آبان ۹۱)
دلت که از تلخیهای زندگی زیادی بگیرد، تختهاش میکنی
و میگذاریش آن پسِ پشت که دست کسی بهاش نرسد. بعد یک روز، یک روز مثل همهی
روزها، که در چشمت توفیر چندانی با باقی روزها ندارد، یکی میآید و بیآنکه بداند،
معلوم نیست چهطور این فکر را به سرت میاندزد که درهای دلت را باز کنی.
اوایل میترسی، مرددی و نگران، حتی نمیدانی و نمیفهمی
چه خبر است. بعد نرم و آرام، میگذاری پاییز بخزد توی یقهات، دانههای ریگمانند
قهوه بنشیند روی زبانت و وقتی بوی باران میآید تا کمر از پنجره میروی بیرون، چشمهایت
را میبندی و دستت را توی سیاهی شب دراز میکنی تا اولین قطرهی باران بنشیند کف
دستت.
این آدمها ماندنشان نه، آمدنشان است که مهم است.
پیوست: ساراباند (یا
سارابانده)، رقصی است سه ضربی و از مومانهای تثبیت شدهی سوئیت. اینجا منظورم ساراباندِ پارتیتای ۱۰۰۴ باخ است.
جان من خم نشو! من از ارتفاع میترسم
ReplyDeleteطبقه چندمه خونه نوتون؟
بعدش هم، اومدن خالی که فایده نداره
باید بمونن این جور آدما!
بوووس
چهارم :)
ReplyDeleteزیباترین حسا با خطر کردن به دس میآد
گویا درباره این آدما اومدن خالی هم فایده داره :)
من از دوم به بعد سرگیجه میگیرم
ReplyDelete!
بوووس
تو از اول به بعد سرگیجه میگیری :))))
Deleteچه حس خوبی داشت
ReplyDeleteمن تازه به وبلاگتون اومدم
جای قشنگیه با اجازه وبلاگتون رو به لیستم اضافه می کنم :))
موفق باشی
مرسی دانیال جان :)
Deleteوبلاگت خیلی وقته تو لیسته منه ;)
تو هم موفق باشی :)
من اول رو دوم محسوب می کنم! :)
ReplyDeleteبوووس
خل :))) :*
Delete