جمعهي خاکستری
(۲۶ آبان ۹۱)
نشستهام توی تاریک روشن اتاق و بازماندهی روز،
این ثانیههای آخر، آرام بالای سرم پرواز میکند و من میمانم و بغضی فروخورده و
گردی تلخ که نشسته روی زبانم، تلخی خالیهای بسیار، تلخی تهیوارگیهای من، تلخی
بازگو کردن روایتی برای دوستی آن سر دنیا، تلخی دلتنگی برای او، برای تو.
نشستهام توی تاریک روشن اتاق و لحظهای به تویی که
اینها را میخوانی فکر میکنم، به این فکر میکنم که نوشتههای من به چه کارت میآید،
به این فکر میکنم که موقع خواندن اینها، واژهها را با صدای من میخوانی یا صدایی
دیگر.
نشستهام توی تاریک روشن اتاق، چشم میگردانم سمت
کتابخانه، انحنای گیس گلدان شویدی نگاهم را میبرد روی یک دسته انارِ زینتیِ خشک
شده که آویزان است از میلهی کتابخانه و شیشهای پر از سنگ و از آن به پر زاغی که
سال اول توی دانشگاه پیدا کردم و یک کاشی فیروزهای با طرح گل و مرغ و چند کفشدوزک چوبی و گلدانِ پر برگ درخت شانس
و دو صدف شیشهای که برق میزنند، نگاهم میرود سمت پنجره و قابی که پر است از
انعکاس من و شب.
نسشتهام توی تاریک روشن اتاق، جمعه با تمام دلتنگیهایش
تمام شده و من ماندهام و رد شور اشک روی صورتم و لبخندی مبهم.
عزیزم آخه چرا انقد اشکت دم مشکته؟
ReplyDeleteبوووووووس
اولاً چون سبکم میکنه
Deleteدوماً، هماونطور که آزاد میخندم، آزاد هم گریه میکنم :)
:*
آره می دونم
ReplyDeleteولی من از اشک دیدن بدم میاد :(
بوووس