Monday 31 December 2012

روشنایی‌های شهر ۱۱ دی ۹۱


روشنایی‌های شهر

(۱۱ دی ۹۱)

تنها روشنایی شهر چراغانی درخت‌های کریسمس است و خنده‌های سرخوش شب عید. دست‌هایم گم شده‌اند توی دست‌کش‌های چرم، می‌گیرمشان جلوی صورتم و ها می‌کنم شاید کمکی صورتم گرم شود، بخارِ غلیظ پیچ می‌خورد توی هوا و بالا می‌رود. دستی به بند دوربین می‌کشم که سنگین دور گردنم آویزان است و به راه رفتن ادامه می‌دهم. با هر قدم که بر می‌دارم، ملودی سفیدِ برف مرا پر می‌کند.
آن‌ورترک روی یخ، غلغله است، بوی یخ و صدای خنده‌‌های مستانه و زمین خوردن‌های مستانه که پی‌اش باز خنده است و تکاندن پوره‌های برف و یخ از لباسِ دیگری. می‌روم سمت این پای کوبی شبانه، این خنده‌‌های شاد. نزدیک یخ، یکی از آن دست‌گاه‌‌های بزگ شهربازی است، آن‌که کلی اسب چوبی دارد و بچه‌ها سوار بر تک‌شاخ‌ها و اسب‌هایِ کهرش گویی می‌روند به فتح بهشت، دست‌گاه خاموش است و اسب‌ها توی این سرمای زمهریر، بی‌حرکت ایستاده‌اند سر جای خودشان و محو تماشای هیاهوی جوانان‌اند روی سطح یخ. من گم شده‌ام توی این منظره‌ی غریب، که جوانکی فرانسوی با صورتی سفید، که سفیدتر است از برف اطراف و لپ‌هایی که گل انداخته شاید از سرما شاید از شادی، می‌آید سمت من، صورتش روشن است مثل درخت کریسمس و با یکی از آن لبخندها که کم نصیب آدم می‌شود می‌گوید «بن‌سواق». من هم شنگول پاسخ می‌دهم، گرم حال و احوال می‌کند، کمکی جا خورده‌ام از گرمی‌اش، که می‌گوید «شب سال نو این‌جا چی کار می‌کنی؟» می‌گویم توریستم و از انگلستان می‌آیم ولی اصالتاً ایرانی‌ام، کلاه بافتنی قرمزش که منگوله‌ی سفید دارد و بی‌قید گذاشت روی سرش و کمکی از کاکل بلوطی‌اش بیرون است از آن را مرتب می‌کند و باز یکی از آن لبخندهای گرمش تحویلم می‌دهد و می‌گوید «به کشور من خوش اومدی، امیدوارم سفر خوبی داشته باشی» بعد کمکی با ناز گربه‌وار، با صدایی که مثل مخمل می‌نشیند روی پوست آدم می‌گوید «شب سال نوه، می‌شه ببوسمت؟» و من هم که قند توی دلم آب شده، نیشم بازتر می‌شود و می‌گویم «آره، چرا که نه؟!». روی برف با حرکتی آرام خودش را به من می‌رساند، دست‌هایش را تنگ دور تنم حلقه می‌کند، بعد انگشت‌های سفیدش که بیرون است از سرانگشت‌های دست‌کش‌ بافتنی قرمزش می‌نشیند رو یک گونه‌ام و لب‌های گرمِ سرخش روی آن یکی لپ. بعد هم‌این‌طور که بغلم کرده است کمکی سرش را می‌دهد عقب، صورتش شکفته است به یک لبخند، مثل یک رز سرخ میان سپیدی برف، می‌گوید «مقسی» بعد برایم دست تکان می‌دهد و می‌رود.

پیوست: خاطره‌ی یک دوست عزیز است از شب سال نو در پاریس به روایت من.

14 comments:

  1. :) چه خوووووووووووووووووب! چه گررررررررررررررررررم

    ReplyDelete
  2. من دارم میرم پاریس کسی سفارشی چیزی نداره؟! :)

    ReplyDelete
    Replies
    1. ای‌ول :D
      امیدوارم کلی بهت خوش بگذره :* و بعد کلی خاطره‌ی خوب برامون تعریف کنی :)

      Delete
  3. تصویرسازیت مثه همیشه
    زیادی خوب بود
    :))
    بوووس

    ReplyDelete
    Replies
    1. واسه این که برد منو پاریس
      نیست بوده م آخه اونجا سالها :))))
      بوووس

      Delete
    2. :)))
      بله بله
      پاریس جشن بی‌کران رو خوندی توهم زدی :))
      :*

      Delete
  4. چه زيبا...مرسي از بيان قشنگت...
    خدا شانس بده يكيم تو شب برفي كريسمس با كلاه منگوله دار ما رو بوس كنه:)))
    البته اميدوارم اون موقع ريشامو زده باشم:))))))

    ReplyDelete
    Replies
    1. مرسی :)
      وصف العیش نصف العیش، از این نصفه‌اش لذت ببر فعلاً :))
      اون ریشارم بزن آقا :))

      Delete
    2. نه بابا وصف العيش چه حالي داره...جز حسرت
      ريشمم ميزنم آقا:))))

      Delete