برف
(۲۶ آذر ۹۱)
برف ساکن نشسته آن سوی پنجره، دشت بابوتههای خارش
سراسر سفید است، کاکل سبز دوست جوانم هم گم شده توی برف و من هم، من خاکستری که
گاه به سیاه هم میزنم، گردی از برف هستیام را پوشانده.
دو چراغِ خیابان خلوت که
از پنجرهی اتاقم پیداست، آن سو ترک، لخت تکیه دادهاند به دیوار کاهگلی و سکوت
سفید دشت را روشن میکنند، یکشان سربلند میکند به من لبخند میزند و برایم سری
به سلام تکان میدهد، پاسخش میگویم.
این رو من زمانی که تو فیس بوک شیر کردی خوندم، الان هم دوباره خوندم و کلی لذت بردم
ReplyDeleteفوق العادست وارتان جان و خوشحالم که دوست خوب دیگه ای پیدا کردم که از خوندن نثر و نظمش لذت میبرم
ممنون دوست گلم که که وقت گذاشتی و خوندی :*
Deleteامیدوارم شرایطی پیش بیاد که بری قطب شمال، همیشه توی برف و سرما و یخ باشی.
ReplyDeleteهی تند و تند واسمون شعر بگی و هی آپ کنی
:P
:))
Deleteاشکان من در هوای بهار هم میتونم شعر بگماااا،
بعدم شعر و نوشته تو تابستون و پاییز کم ندارما
:D
عجبااااااااااا
Delete:D
Delete