بادبادکها
(۲ اردیبهشت ۹۲)
حوالی هفت عصر، شاگردم نیم ساعتی دیر کرده است، چای
به دست، توی آشپزخانه، نزدیک در بالکن نشستهام روی چهارپایهای کوتاه و تکیه
دادهام به دیوار کنار گاز، کتری کوچک، خوابآلود، بخار را از لای لبهایش فوت میکند
بیرون و پدر و مادرم کمی آنورتر، یکی کنار در و دیگری کنار سینک ایستادهاند و گپ
میزنند و من، زیر لب، ملودی آهنگی دور را زمزمه میکنم. گرمی شیرین چای از میان
دیوارههای چینی ماگ، مینشیند روی پوستم، چشم میگردانم توی آشپزخانه، نقاشیای
با قاب سبز، یادگار مهدکودک، تصویری از مادرم با گیسهای بافته مانند جودی ابوت و
پیراهن نارنجی و لپهایی که گل انداخته، چند گلدان شمعدانی روی کابینت، پای
پنجره که یکیشان گل داده است و گلهای صورتیاش چون گیس زنی مست، پخش است توی هوا
و ساعتی که آرام، بیسبب برای خودش تیک تاک میکند. نگاهام میرود سوی پنجره، توی
زمینخاکی رو به رو، چند بچه روی تکیهای از زمین که فرش شده با علفهای سبز بهاره
دارند بازی میکنند، بادی از جنوب میوزد، میایستند، نگاه میکنند، بعد دستهایشان
را باز میکنند و شروع میکنند به دویدن در خلاف جهت باد، بعد چون بادبادکهای
رنگی، از زمین بلند میشوند و میروند سوی آسمان.
پیوست: یک روز پاییزی (Un dia de noviembre) از لئو بروئر با اجرای لیلی افشار:
بیا
ReplyDeleteبازم کلشو کرد تو پنجره
آقا کلیشه ای شدی
کلیشه
این روز نویسه شایان جان
Deleteپنجرهها در زندگی من نقش بارزی دارن
پس
;)