شور زندگی
(۱۶ فروردین ۹۲)
آنقدر دیشب از هیجان سبک خوابیدهام که وقتی عصر
میرسم خانه، خودم را میرسانم به تخت و ولو میشوم و تیز خوابم میبرد. بیدار که
میشوم، همه چیز سر جای خودش است، رنگها شادند، هوا خوش است، ولی چیزکی کم است،
چیزی که نه موسیقی، نه رنگ و نه هیچ چیز دیگر جایش را پر نمیکند.
برای آنکه وقت بگذرد، از اتاق داد میزنم که «شام
با من»، مادرکم هم که بگو سر سوزنی بودن توی آشپزخانه را دوس ندارد خوشخوشاناش
میشود. اول دستی به سر و گوش اتاقام میکشم و میروم سراغ پختن شام. تیز پیاز و
سیر را خورد میکنم و میروند سرِ گاز و آب جوش میآورم برای آبکش ماکارونی، بعد
آن وسطها که سیر و پیاز دست به دست هم دادهاند و دارند توی تابه بالاپایین میپرند،
توی طرح سبز و طلایی شادشان، خندههای خوشات، حرکت شیرین دستهایت توی هوا و هزار
چیز دیگر میآید جلوی چشمام و قند توی دلم آب میشود و گل از گلام میشکفد.
دارم به غذا ادویه میزنم که دوستی زنگ میزند که
خبر بگیرد از امروز، میخواهم بگویم «بیخبر، ما در تابه عکس رخ یار دیدهایم»، که
میبینم کم مانده غذا بسوزد و میگویم «بعداً برات تعریف میکنم» و قطع میکنم.
پیوست۱: آنقدر توی فکر بودم که
یادم رفت به غذا نمک زدهام یا نه، آخر هم بینمک رفت سر سفره خوشبختانه تهدیگ
سیبزمینیاش آنقدر خوب شده بود که کسی چیزی نگفت.
پیوست۲: You
Must Love Me از Madonna: