یک روز خوب، یک روز
مهربان
(۲۳ آبان ۹۱)
صبح، حدود نه، با لبخند زنگ ساعت را قطع میکنم.
اتاق پر است از یک خنکای روشن، چیزی میان آبی و نقرهای. پتو را کمکی دور تنم میپیچم
و با گونهام نوازشاش میکنم، شاید تشکری برای، گرمیاش، مهربانیش، چند دقیقه بیشتر
توی تختخواب میمانم.
بلند میشوم، مینشینم روی لبهی تخت، نگاهم را میچرخوانم
سمت پنجره، آبی و قهوهای کوه پیچ خورده میان ابر، سرم بیاختیار کمکی روی شانه کج
میشود و چند لحظهای حل میشوم توی حرکت آرام زمین و آسمان.
پذیرایی پر است از صدای رادیو فردا، یک آهنگ شاد،
نمیدانم چه، رقص کنان میروم آشپرخانه و چای درست میکنم.
صبح توی یک مسیر آرام، یکی از خیابانها که خلوت
است این ساعت روز، چیزی مرا از رفتن باز میدارد، میایستم توی میدانگاهیای که شاید
سبز است، شاید نارنجی، روی چمنهایی که ماندهاند میان ماندن و رفتن، چشمهایم را
میبندم و خودم را میسپارم به آواز برگ و باد.
آنورتر، وقتی گم شدهام توی گلسنگهای بین سنگفرشها
با گلهای سفید ریزشان و هوا که پر است از بوی کاجهای باران خورده، پرندهای
بالای سرم میخواند.
شب، توی خیابانی شلوغ، که لب به لب پر است از همخوانی
آدمها و ماشینها، نگاهم را از چهرهای به چهرهي دیگر میچرخوانم، یکی عبوس است
دیگری گشوده، یکی محو تماشای کودکش و کاسبی در حال بازارگرمی، هرکدام با داستانی
پسِ پشت، و داستانی پیشرو، نفوسی انسانی با هویتی مستقل و فردیتی یگانه. دانههای
ریز باران آرام مینشیند روی صورتم.