Thursday 31 January 2013

سمفونی شبانه ۱۲ بهمن ۹۱


سمفونی شبانه

(۱۲ بهمن ۹۱)

با صدایی شبیه انفجار، از خواب می‌پرم، نیم‌خیز می‌شوم توی تخت، با بانگ دوم، تو هم بیدار می‌شوی، متحیر نگاهم می‌کنی، «چی بود؟»، «نمی‌دونم». از تخت می‌آیم پایین، زمین سرد است، پنجه‌هایم نخوآگاه جمع می‌شود. باز هم‌آن صدا، از بیرون است. می‌روم سمت پنجره و مردد پرده‌ی تور را که به پرتوی سرخ پروژکتورهای محوطه روشن است، کنار می‌زنم. دانه‌های باران، که هرکدام درشت است قد یک گردو، می‌خورد به شیشه و پخش می‌شود، مثل این است که خانه کنار ساحل بوده و مد شده و موج جنون‌زده، کعنهو طبالی مست از موسیقی، در اوج آهنگ، دارد دیوارها را می‌کوبد، و چیزی نمانده که ساختمان مرتعش، این پوسته‌ی نازک، از هم بشکافد. محو تماشای این سمفونی عظیم‌ام، چیزی میان خلق و تباه، زایش و مرگ، که صدای نفس‌هایت را که پر است از حسی میان شگفتی و ترس می‌شنوم، بر‌می‌گردم، پتو را پیچیده‌ای دور بالاتنه‌ی عریانت و آمده‌ای نزدیک و یکی، دو قدم عقب‌تر از من ایستاده‌ای، نور سرخ پرژکتور‌ها پخش شده بر سفیدی صورت‌هایمان، سر بر می‌گردانم سوی شیشه. چند لحظه بعد، احساس می‌کنم بازویت مماس شده با بازویم و انگشت‌های گرمت حلقه شده دور دست سردِ من، با شصت پشت دستت را نوازش می‌کنم.


پیوست: خاطره‌ی دوست عزیزی به روایت من.

12 comments:

  1. به روایت تو
    خاطره ای از خودت میخام
    بوسس

    ReplyDelete
    Replies
    1. چشم :)
      از خاطره‌های خودم بازم می‌نویسم
      :*

      Delete
  2. نیت کرده بودم سر این پستت متلک بارت نکنم .. اما خودت یه دور پستو بخون .. واقعن از من انتظار داری ساکت بشینم و این بدن نیمه عریان زیر پتو رو فقط نگاه کنم .. اون نیمه عریان بود ٰ تو چی ٰ، .. نیگاش کن ، نیگاش کن .. لااقل برو یه پارچه بپیچ دور کمرت .. واه واه واه
    یعنی خیلی خودمو نگه داشتم چیزی نگم .. امیدوارم بتونم همچنان خودمو نگه دارم :))

    ReplyDelete
    Replies
    1. =)))
      اولاً که تو فک کن بتونی خو دتو کنترل کنی، ی بلایی سرت می‌آد :))
      دوماً، تو نگا نکن آقا، ما لخت، تو چرا چشات چهارتا شده؟‌ :)))
      سوماً کوفت :))

      Delete
  3. سلام داداش وارتان گل...چطوری؟
    روایتات خیلی زیبان وخیلی طبیغعی و سلیس ربیانشون میکنی...
    آفرین...دوستت داریم...
    بوسسسس

    ReplyDelete
    Replies
    1. سلـــام :)
      مرسی سامان جان :*

      Delete
  4. وای چه قشنگ بود . من هم دلم خواست . چه خوب میشه اون لحظه ها رو به تصویر کشید و به رویا رفت :))

    ReplyDelete
  5. من اون شب اصن نفهمیدم
    همه فهمیدن جز من
    :((((
    بوووس

    ReplyDelete
    Replies
    1. :*
      عزیزم تو همیشه‌ از بارون و برف و تگرگ جا می‌مونی :)
      ولی این خاطره مال بارون تهران نیس :)

      Delete
    2. مگه همین آذرخش وحشتناک چن شب پیش منظورت نبود؟
      من آخه از همه شنیدم داستانشو
      بوووس

      Delete
    3. نه عزیزم محل وقوع ایران نیست
      :)‌:*

      Delete