شهر آسمان بلند
(۱۹ اردیبهشت ۹۲)
سوار اتوبوس میشوم، خودم را میرسانم به یکی از
ردیفهای آخر و کنار پنجره، ولو میشوم روی صندلی و ناگهان چشمهایم سرریز میکند
بر گونههایم و رد لبخند گم میشود میان اشک، سرم را میچرخانم سمت پنجره. اتوبوس راه
میافتد و من از شهری که زمیناش حاشیه باریکی است بر دامن آبی آسمان دور میشوم.
چشمهایم را بستهام، هنوز گمام توی این حس غریب،
توی این آبی عمیق، چشم باز میکنم و راه پیچ میخورد سمت درهای سبز از آواز
سپیدارها در باد، صورتم به لبخندی گشوده میشود، چشم روی هم میگذارم و شاید برای
یک قرن، یک روز یا چند دقیقه حل میشوی توی روشنایی سپید خواب.
بیدار که میشوم، لحظهای عطر شیرین دوری را احساس
میکنم که آمیخته است به رنگ بنفش شاد یک لبخند و طرح مخملیِ مویی که شبیه اولین
سبزههای خجل بهار است و چشمهایم را به نوازش میخواند و گرمی دستهای ظریف
مهربانی که چند لحظه در دستهایم بود.
راه میرود و از میان دشتهای غرق گلهای زرد، دشتهای
سبز از علف میگذرد، دشتهایی که میروند تا دور و ختم میشوند به کوههای آبی با
کاکلهای سپید که غروب طرههای صورتی دوانده میانشان و ابرهایی که لپهایشان از
آفتاب گل انداخته، بعد نرم و آرام مثل بارش برف، شب میبارد بر دشت.
پیوست: پیراهن آبیات غریب
تناسبی داشت با آبی آسمان شهرت که مثل آسمانهای فُرد در چشمانداز پیش رو چند
برابر زمین بود.
پیوست۲: آلبوم به تماشای آبهای
سپید از حسین علیزاده و ژیوان گاسپاریان.
ببینم شما با اصحاب کهف ازدواج فامیلی ندارین ؟ :D
ReplyDelete