بارانی از طلا
(۲۰ اردیبهشت ۹۲)
با پدرکم رفتهایم بیرون، گشتی بزنیم و نانی بخریم
برای شام، از این در و آن در میگوییم، از اشکالی توی ترجمهی فلان کتاب و زیبایی دیگری،
کمی هم از دوستی حرف میزنیم که چند روزی است مهمان خانهی ماست، کمی هم راجب دوستهای
من، بین حرف، در امتداد افق، ابرهای سفید و نقرهفام که انگار از نخهای نامرئی
معلقاند در تلالو خورشید دم غروب دارند میبارند، میایستیم، پدرکم را نگاه میکنم،
با ککل لختاش که باد میخورد و لبخند مهرباناش و هزار روایت تلخ زندگیاش و هزار
خوشی کوچکاش، روی میگردانم سمت باران و انعکاس او را در هر قطره میبینم، انگار
ناودانی نقرهفام، بارانی از طلا بر سر شهر میبارد.
پیوست: Together
We Will Live Forever
از Clint Mansell
قربون دستت ، یه دوتا نون هم واسه ما بگیر ..
ReplyDeleteواستا ببینم ، درباره من چی به بابات گفتی .. هان :D