یک روز گرم پاییزی
(۱ مهر ۹۱)
با چمنهای بلند و شاداب دانشگاه یکی شدهام، در
سایهروشن کاجی دراز کشیدهام، بچهها کمکی آن ورتر نشستهاند و صدای موسیقی فضا
را پر کرده است. سرم را به راست میچرخانم و صورتم مماس میشود با خنکای زمین،
پروانهي سفیدی از پیش چشمم میپرد.
نیم ساعت قبلتر، با دوستی که حدود یک ماه پیش، درپارک لاله به من گفت گی است نشستهایم و صحبت میکنیم، از این در و آن در میگوییم،
از مشکلاتش با والدینش میگوید و من از حال و هوای این روزهایم. میپرسد، ساده و
کودکانه، با تردید بسیار و جوابش ساده است، مثل پاسخ یک احوال پرسیِ دوستانه.
دو
ساعت بعد، وارد کافه که میشویم، آوای جاز چون ذرات لَختِ غبار در هوا پیچ و تاب
میخورد و تصویر ضدنور دو پسر که نگاههایشان به هم مهربان است، قاب پنجره را
پرکرده.
شب در
راه خانه، سرم را از پنجره ماشین بیرون بردهام و در تکرار نور چراغهای راه، در
تصویر مبهم درختانِ خفته سراسر خیال میشوم.
day dreaming and day dreaming..., the only thing I could do! :)
ReplyDeletenice day ;) :* :*
:):*
Deleteوای من عاشق پارک لاله هستم... :-)
ReplyDeleteیوسف
:)
Deleteکامنتت رو که خوندم، چند دقیقهای تو ی حس مبهم و عجیب فرو رفتم
همهمون میدنیم که با وجود اینکه اقلیتیم ولی در تهران ۱۸ ملیونی، حدود هفتصد هزار نفری هستیم ولی اینها تنها عددن.
بعد وقتی یک نفر مثه خودت، میاد میگه فلان پارکی که بارها رفتی رو خیلی دوس داره، نشانهای از حضور انسانی
بهجا میذاره، حضوری پیوند خورده با یک اشتراک، یک راز مگو، یکهو اعدا بالا معنی پیدا میکنه و به خودت میگی، ممکنه این فلانی روی همون نیمکتی نشسته باشه که اون روز نشسته بودم یا غارغار یک کلاغ یا صدای زنجیر یک تاب سکوت رو برای هر دومون شکسته باشه
:)
حس عجیبیه :)
مرسی یوسف جان :)
به به چه ساده و زیبا می نویسی
ReplyDeleteمرسی اشکان جان :)
Deleteمن به این حس تو این نوشته تبریک میگم، واقعا لذت بردم
ReplyDeleteآغاز یک ماجرا...
مرسی ژوبی جان :)
Delete