حکایت اعداد و لمس یک حضور انسانی
(۲ مهر ۹۱)
اگر دست به چرتکهتان خوب باشد، کمکی هم به
آمارهایی که میدهند اعتماد داشته باشید، میدانید، هرچند اقلیتیم و پراکنده ولی
چهار درصد از جامعهایم و در تهران ۱۸ میلیونی میشویم جمعیتی حدود هفتصدهزار
نفر. ولی اینها تنها عددند، اعدادی که بسیاری از روزها از معنی تهی میشوند و
احساس تکافتادگی خفهمان میکند. بعد یک روز که برای خودت خوشخوشک در گشتوگذاری،
دوستی، کسی که در بسیاری تردیدها و ترسهایت سهیم است، میآید و میگوید فلان پارک
را بسیار دوست دارد و این فلان پارک، جایی است که از آن خاطره بسیار داری. بعد به
فکر فرو میروی که شاید این یک نفر، این وجود انسانی که در حقیقتی شاید جزیی، شاید
در جهانی بهتر بیاهمیت، با تو شریک است، روی همان نیمکتی نشسته باشد که بار آخر
رویش نشسته بودی،یا شاید صدای یک کلاغ خط افکارتان را گسسته باشد. شاید یک روز
تابستان در یک زمان دو سوی حوض بزرگ پارک ایستاده بودهاید.این شایدها و هزار شاید
دیگر این حسِ حضورِ همراه با پیوند مرا از حسی غریب، شاید امید، پر میکند.
و یک شبانهی آرام
نگاهم مانده روی سقف روشن، روی رقص آرام خطوط نور و
لبخندی از من می گذرد. زیر لب زمزمه میکنم، «مرا بخوان، در طرح مبهم یک لبخند، در
سرخی لامپ های نئون در سکوت شب، مرا بخوان.»
عاااااااااااااااااالی بود!
ReplyDeleteمرسی عزیزم :* :)
Deleteدلم خواست هوا سرد باشه برم پارک ساعی اون بالا و کلاغ ها غار و غار کنند و کلی هم باشند و عصر هم باشه بعد بترسم. من یاد یه خاطره تو ساعی افتادم
ReplyDeleteگندت بزنن ذهن خاطره باز من
اه
تا اونجا که «عصر هم باشد» خوب بود، کاش میشد ترس رو از ذهنت پاک کنم :)
Deleteدقیقاً چیزیه که من نه تنها درباره ما ها که اقلیتیم بلکه تو بعد انسانیش خیلی بهش فک میکنم! این چیزی که من میبینم، من می شنوم، من لمس می کنم، این رو هزااران نفر دیگه هم مثه من حس کردن
ReplyDeleteمن فک می کردم من فقط زیاد با ساعی خاطره دارم شایان
مثینکه کلاً پارک پر خاطره ایه واسه ماها!
بووووس
آره اونی هم که تو میگی حس عجیب و دلنشینیه :)
Deleteسلام
ReplyDeleteمن تازه با وبلاگتون آشنا شدم قلم بسيار زيبايي دارين از صميم قلب بهتون تبريک ميگم و براتون روزهاي خوب و سرشار از شادي را آرزومندم و صدالبته سلامتي و سربلندي. به عنوان يک ايراني از وضعيت کشورم و نقض فاحش حقوق انسانها به راستي شرمسار و خجلم، راستش نمي دونم چي بگم فقط اميدوارم با تلاش و حمايت همه افراد جامعه و تلاش شما بزرگواران و قلم زيباي کساني چون شما بزرگوار بتوان جامعه اي ساخت که در آن حقوق انسانها رعايت شود. ببخشيد سرتون رو درد آوردم ولي به راستي قلم بسيار زيبايي دارين اي کاش زودتر شروع کرده بودين به نوشتن و من زودتر با وبلاگتون آشنا ميشدم. با احترام
سلام
Deleteممنون که نوشتههام رو خوندید و ممنون بابت نگاه مهربانتون
دوست عزیز شرمسار نباید بود، دوش به دوش هم ایران بهتر، جهان بهتر میسازیم
و از اینها مهمتر ممنون که میبینید، که میخوانید، آن هم با چنین نگاه مهربان و انسانیای، اینها دل آدم را پر از نور و امید میکند
سرفراز باشید
سلام
ReplyDeleteاز بزرگواري و محبت و توجه شما بي نهايت سپاسگزارم، بنده رو سرافراز فرمودين.
This comment has been removed by the author.
ReplyDeleteبا سلامي دوباره
ReplyDeleteدوست بزرگوار و انديشمندم از محبت و توجهي که به وبلاگ من و وبلاگي که به ياد پدربزرگم ساختم داشتين بي نهايت و از صميم قلب از شما سپاسگزارم.
مرسی از شما :)
Deleteمیشود وقتی بیاید که جای خالی نفر قبلی رو حس نکرد؟ فکر نمیکنم. بعضی وقتها خاطرات میشود آوار زلزله و کم کم نفس که کم آمد میشود مرده ای حرف میزند و غذا میخورد و الی آخر
ReplyDeleteنمیدانم، دوستی زمانی میگفت آدها مثل قاب عکسند، وارد زندگیات که میشوند مثل زدن قاب است به دیوار، وقتی که میروند، میخ یا حداقل جای زخمی روی گچ میماند.
Deleteنبرد برای اینکه خودت باشی
ReplyDeleteدر دنیایی که روز و شب
بیش ترین تلاشش را می کند
تا از تو یک آدم دیگر بسازد
بزرگ ترین نبردی ست
که می توانی در آن شرکت کنی؛
مبارزه ای که هرگز نباید کنارش بگذاری.
ای. ای. کامینگز شاعر (و نقاش و نویسنده) آمریکایی
برگرفته از: دنیا وایسا ...
امیدوارم هرگز کنار نکشم، هرگز کنار نکشیم
Deleteاین دوستت خامی نکرده که این رو گفته. میشه گفت مثل نوشتن یادگاری روی درخت میمونه. درخت رشد میکنه و زخمش دفرمه میشه. نوشته صفرم وبلاگم دقیقن موضوعش همینه. خاطراتی که هم بهترین خاطراتت هستن هم عمیق ترین شیار ها رو در روحت ایجاد میکنن
ReplyDeleteنوشتهات رو خوندم، جالب بود :) سی که معرفی کردی :)
Delete