سه لَت
(۲۷ شهریور ۹۱)
شش صبح است و آسمان گرگ و میش، در آرامش خیابان
پیرمردی نارنجیپوش، با جاروی بلندش تانگو میرقصد. از کنارش که میگذرم، پا سست
میکنم، لبخند میزنم و میگویم «صبح به خیر»، با تردید، گویی شبح دیده باشد سر
بلند میکند، میگوید «صبح به خیر».
در ازدهام حجره، صدای آشنایی میشنوم، گوش تیز میکنم،
از مشتریهای ثابت است، وقتی توی صف نوبتش میشود، سرم را بلند میکنم، زنی است
میانهسال با سایهای خاکستری روی موهایش، چشمهایمان در هم میآمیزد، میپرسم
«خوب هستید؟»، در آهنگ صدایم، نگاهم میشنود که پرسشم از دل است نه گرم گرفتن کاسبکارانه،
میشکفد.
در پایان روز، در سکوت شب، وقتی میروی، وقتی من میمانم
و شبپرهای که دور لامپ اتاقم پرواز میکند، دلم برایت تنگ میشود.
پیوست: میآیم نوشتهام را توی وبلاگ بگذارم، دستم
میلرزد، تردید میکنم که نکند معذبت کنم، نکند حتی فرصت دوستی را از دست دهم و
هزار تردید دیگر. میترسم. ولی میخواهم رها باشم، میخواهم که بدانی.
از هفته ی دیگه چقدر همه دلتنگت بشن و تو دلتنگ اونا :)
ReplyDeleteآره فک کنم :)
Deleteاهم اهم
ReplyDeleteازدحام
اهم اهم
:))))
بوووس
:D
Deleteینی می خوام انقدر بغلت کنم تا بترکیــــا پسر جان ! :))))
ReplyDelete:))))
Deleteبیا خیرت به من نمیرسه که، بغل هم میخوای بکنی به قصد ترکوندنه
>:D<:X:*
چش سفید که می گن تویی :))))
Delete:)))))
Delete:)
ReplyDeleteمن که گرفتم
ایشالا به وقتش تبریک می گم :دی
:D
Deleteمرسی برای وعدهی تبریک
چی میگه!!! چیو گرفتی شایان؟ خبریه وارتان؟ :)) ما نمیدونیم دیگه؟
ReplyDeleteبوووس
:)))))
ReplyDeleteاون تیکه اول رو که شایان بیاد خودش جواب بده :))
یعنی بتترکی رضا :))) شب بیا چت بهت میگم