یاد دوست قدیمی
(۱۹ بهمن ۹۱)
مثل دم اسب دارد باران میبارد که میرسم به در
آپارتمان، ساختمانی چهار طبقه، با نمای آجر سهسانتی زرد و در سبز رنگ و نهال
پرتقالی یک طرف در و چند شاخه عشقهی کمجان آنطرف، کلید میاندازم و در را باز
میکنم، پاگرد اول را که رد میکنم، صدای پایم را از سر پشتِبام میشنود، مثل
گلوله، از زیر کولری که پناه گرفته توی سایهاش میپرد بیرون و خودش را میرساند
به در فلزی پشتبام و روی پاهای عقبش بلند میشود و شروع میکند به پنجه کشیدن به
در فلزی، کار همیشهاش است و بخشی از رنگ در از رد پجههایش رفته. پلههای را دوتا
یکی میروم بالا، چفت در را که باز میکنم میپرد توی بغلم، موهای سیاهش حسابی خیس
شده، هماینطور که دارد از سر و کولم بالا میرود، جلویش زانو میزنم روی زمین و
تیز کاپشنم را در میآورم، میپیچم دور تنش و سعی میکنم با آستر کاپشن خشکش کنم،
سرش را با آن کاکل سیاه، از یقهی کاپشن میآورد بیرون و با چشمان خندانش نگاهم میکند،
تنگ بغلش میکنم، سرش مماس میشود با سرم و نفسهای گرمش پخش میشود روی شانهام.
پیوست: وقتی ده سالم بود، شاید
هم کمتر، دو رگهی تریر-پودلی با ما زندگی میکرد. اسمش جیپسی بود و آخ که چه
موجود شیرینی بود.
آخییییییییییی
ReplyDelete:))
:D
Deleteخب خب خب .. نفس های گرمش روی شانه ات چه کار می کرد ؟ .. نفس های گرمش به جاهای دیگه ات نخورد ؟ :))
ReplyDeleteخاک بر سر بیحیات کنن :)))
Deleteمثل دم اسب دارد باران میبارد
ReplyDeleteجالب بود...
:D
Deleteچه شود! دورگه تریر پودل! :)))
ReplyDeleteبوووس به اون دورگهه
=)))
بابا جزو دورگههایه که زیاد هستن
Deleteعکسشو حالا نشونت میدم
:D
دی:
ReplyDeleteبوووس
اخی خیلی قشنگ بود:))
ReplyDelete:D merC
Delete