تصویر یک روز من به آینهی
تب
(۴ اسفند ۹۱)
چهرِ صبحِ دلتنگِ، چهرِ صبحِ بیرنگ و بو، صبح
خاکستری و چنگ زدن به روکش سیاه خواب، به آوازِ خندهی دوست، گلگون شدن.
عصر، روی نیمکت چوبی پارک، پنج رفیق شفیق قدیم
نشستهایم به ذکر گذشته، بیبرگی شاخهها را سوز آخر زمستان و آواز کلاغها و خندههای
بیغش میپوشاند.
ضربههای بیقرار چرخ بر خط آهن، جیغِ ترمز، به
وقت گشایش، آهِ درها، موسیقیای چنین کامل میشود به رقص مست چراغها، راهها که
جست و خیز میکنند پیش چشم من.
در پایان، نگاه، بر دامن سرخ خویش، میبافد گیس
سپید شب را، که افشان شده از دودکش سیاه روز، سوسوی ستاره هبوط میکند بر خاک و
لبخند، آینه میشود پیش روی ماه.
اینها، هذیان ذهنی تبدار است یا آشفتهگویهایی
از سر دلتنگی، نمیدانم.
خب خب خب .. حالا میری با رفقات تو پارک دانشجو میشینی که چی ؟ .. هان ؟ .. آمارتو دارم :))
ReplyDeleteپارک لاله بود
Deleteاینه ی تان تب دارد؟؟؟؟
ReplyDeleteبگو یک شیاف در خود غرو کند....:)))))
وای اسفتد ماخ خیلی خوبه
نه دیگه آینهمون با یک لیوان چای و یک قرص سرماخوردگی حالش خوب میشه
Delete:))
اسفند هم ماه نوسان داریه، روزای خاکستریاش رسماً شکنجهاند
اِهم اِهم!
ReplyDeleteمن نقش آقا معلم دیکته رو دارم
بگرد غلطت رو پیدا کن بچه جون
زود اصلاحش کن
:))))
فک کن خودم تشخیص بدم :)) یا خودت بگو یا باید بگم بچهها بخونن دوباره و بگن
Delete:D
هبوط :پی
Deleteبوووس
چرا ذهن تبدار؟ چرا دل تنگ؟
ReplyDelete:(
تو هوای اسفند با لباس کم رفته بودم بیرون و ی ذره هم ذهنم درهم بر هم بود :) تبدار برا این
Deleteو دلم برا ی دوست عزیز تنگ شده بود :)
این نوشته ت خیلی خوب بود :)
ReplyDeleteمرسی مرجان جان :)
Delete