آفتاب
(۴ اسفند ۹۱)
هستند صبحهایی که وقتی آفتاب میزدند و بیدار میشوم،
رد گرم خیال مانده روی تنم و من، دلزده از آمدن روز، بازوهایم را تنگ حلقه میکنم
بر سینهی خیال و چون دریا که وهم ماه را خواب میکند بر نوسان تنش، لبهایم انکار
صبح میشود بر بیداری چشمها. هستند صبحهایی که چون پیران که پنجه میاندازند در
لحاف سپید مرگ، پنجه میاندازم در خیال. نیمروز، خسته از جدال با روز، برمیخیزم.
کمی بعدترک، به آهنگ خندهی دوستی، گل میاندازد
چهرهی خورشید.
لحاف سپید مرگ چه زهر ماریه؟
ReplyDelete:))))
وارتان نبینم این مدلی بنویسییییییا!
بوووس
ندیدی ملت دم موت چهجوری چنگ میزنن به لحاف، انگار که آخرین پیوندشون با جهانه
Deleteاین از لحاف سپید مرگ
بعدم اینجا برای یک توصیف استفاده شده
آخر سر هم گفتم که خوب شد روزم
من نمى دونم اين چيزارو
ReplyDelete:))))
دهه
بوووس
جوونی و جاهل دیگه :))
Delete