بادکنک سفید
(۹ اسفند ۹۱)
ماه در زمینهی سیاه شب طالع میشود، و چشمهای من،
خط سیر این باد کنک سفید را دنبال میکند و ذهنم سبک میچرخد در سراسر روز. شکوفههایی
که شکفتهاند در آفتاب سر صبح و موج میخورند در نسیمِ خنکی از جانب کوه و جوانههای
شاداب که پوست سرخ شاخههای بید را شکافتهاند و جهیدهاند توی هوا و خط آهن که
زیر پای من جاری است. سنگفرشِ انقلاب، عطرهای دو زاری، نگاههای خالی و انعکاس
دلال مسلکی حاکمان شهر در شکل و روز تازهی کتابفروشیها و ساختمانها و منِ سر
به هوا، پناه میبرم به آسمان روشن و پیشتازان بهار بر سر شاخ درخت و چشمهای رهگذری
با لبخند. انحنای شگفت ارکیدهها، سرخی رزها و موج نرگس و عطر گرم گلخانهی زعیم.
راه بازگشت، چرت پاره پاره و گرمی آفتاب روی پاهایم و تصاویر در هم و دوباره حس
گرم خواب و آفتاب پشت پلکهایم. طعم خوش تافتون تازه، و حس شگفت دیدن حصاری به دور
هیچ. باقی روز میشود سر و کله زدن با این شاگرد و برنامه ریزی برای آن دیگری و سر
آخر هم گپی با یک دوست.
ماه پرواز کرده است و از قاب رفته بیرون، پنجره را
باز میکنم و پیاش میگردم؛ چون شالی از خز، ابر را پیچیده دور شانهاش و خوش
خوشک توی خناکی شب میرود بالا.