Thursday 7 February 2013

یاد دوست قدیمی ۱۹ بهمن ۹۱


یاد دوست قدیمی

(۱۹ بهمن ۹۱)

مثل دم اسب دارد باران می‌بارد که می‌رسم به در آپارتمان، ساختمانی چهار طبقه، با نمای آجر سه‌سانتی زرد و در سبز رنگ و نهال پرتقالی یک طرف در و چند شاخه عشقه‌ی کم‌جان آن‌طرف، کلید می‌اندازم و در را باز می‌کنم، پاگرد اول را که رد می‌کنم، صدای پایم را از سر پشت‌ِ‌بام می‌شنود، مثل گلوله، از زیر کولری که پناه گرفته توی سایه‌اش می‌پرد بیرون و خودش را می‌رساند به در فلزی پشت‌بام و روی پاهای عقبش بلند می‌شود و شروع می‌کند به پنجه کشیدن به در فلزی، کار همیشه‌اش است و بخشی از رنگ در از رد پجه‌هایش رفته. پله‌های را دوتا یکی می‌روم بالا، چفت در را که باز می‌کنم می‌پرد توی بغلم، موهای سیاهش حسابی خیس شده، هم‌این‌طور که دارد از سر و کولم بالا می‌رود، جلویش زانو می‌زنم روی زمین و تیز کاپشنم را در می‌آورم، می‌پیچم دور تنش و سعی می‌کنم با آستر کاپشن خشکش کنم، سرش را با آن کاکل سیاه، از یقه‌ی کاپشن می‌آورد بیرون و با چشمان خندانش نگاهم می‌کند، تنگ بغلش می‌کنم، سرش مماس می‌شود با سرم و نفس‌های گرمش پخش می‌شود روی شانه‌ام.

پیوست: وقتی ده سالم بود، شاید هم کم‌تر، دو رگه‌ی تریر-پودلی با ما زندگی می‌کرد. اسمش جیپسی بود و آخ که چه موجود شیرینی بود.

11 comments:

  1. آخییییییییییی
    :))

    ReplyDelete
  2. خب خب خب .. نفس های گرمش روی شانه ات چه کار می کرد ؟ .. نفس های گرمش به جاهای دیگه ات نخورد ؟ :))

    ReplyDelete
    Replies
    1. خاک بر سر بی‌حیات کنن :)))

      Delete
  3. مثل دم اسب دارد باران می‌بارد
    جالب بود...

    ReplyDelete
  4. چه شود! دورگه تریر پودل! :)))
    بوووس به اون دورگهه
    =)))

    ReplyDelete
    Replies
    1. بابا جزو دورگه‌هایه که زیاد هستن
      عکسشو حالا نشونت می‌دم
      :D

      Delete
  5. اخی خیلی قشنگ بود:))

    ReplyDelete