Friday 22 February 2013

آفتاب ۴ اسفند ۹۱


آفتاب

(۴ اسفند ۹۱)

هستند صبح‌هایی که وقتی آفتاب می‌زدند و بیدار می‌شوم، رد گرم خیال مانده روی تنم و من، دل‌زده از آمدن روز، بازوهایم را تنگ حلقه می‌کنم بر سینه‌ی خیال و چون دریا که وهم ماه را خواب می‌کند بر نوسان تنش، لب‌هایم انکار صبح می‌شود بر بیداری چشم‌ها. هستند صبح‌هایی که چون پیران که پنجه می‌اندازند در لحاف سپید مرگ، پنجه می‌اندازم در خیال. نیم‌روز، خسته از جدال با روز، برمی‌خیزم.
کمی بعدترک، به آهنگ خنده‌ی دوستی، گل می‌اندازد چهره‌ی خورشید.

4 comments:

  1. لحاف سپید مرگ چه زهر ماریه؟
    :))))
    وارتان نبینم این مدلی بنویسییییییا!
    بوووس

    ReplyDelete
    Replies
    1. ندیدی ملت دم موت چه‌جوری چنگ می‌زنن به لحاف، انگار که آخرین پیوندشون با جهانه
      این از لحاف سپید مرگ
      بعدم این‌جا برای یک توصیف استفاده شده
      آخر سر هم گفتم که خوب شد روزم

      Delete
  2. من نمى دونم اين چيزارو
    :))))
    دهه
    بوووس

    ReplyDelete