و باد تو را میبرد
(۱۵ تیر ۹۲)
با دو دوست نشستهام توی کافهای دنج، کنار پنجره، پنجرهای که بر شیشهاش
نوشتهاند «در پس این پنجرهها، جز هیچ بزرگ، هیچ نیست»، و از پشت حجاب تار پردهی تور، طرح مبهم شاخههای
نارون را نگاه میکنم و رد چراغهایی که میروند، آدمهایی که میروند و گم میشوند
در هیچ بزرگ، طرح گنگ یکی لبخند با صدای خندهی کسی از گوشهای دیگر با بحث داغ که
سر میز کناری برپاست روی شیشه نقش میبندد.
از کافه میزنیم بیرون میرویم سمت میدان هفتِ تیر، به میدان که نزدیک
میشویم، گم میشوم در موج سبز شیرین چراغها و تابلوهای نئون، با لبخندی تو را میسپارم
به باد و این موج سبز، میروی، دور میشوی، فراموش میشوی و من، با یک لبخند برایت
دست تکان میدهم.
سلامت وارتان جان
ReplyDeleteمثل همیشه مطالبت بسیار زیباست پر از امید و پند. ممنون خیلی خیلی ممنونم.
سلام دوست عزیز
Deleteممنون از لطف و محبتت