کبوتر کوچک
(۱۷ تیر ۹۲)
حوالی پنج صبح، خوابم سبک شده است که صدای به هم
خوردن چیزی بیدارم میکند، کبوتری کوچک از پنجرهی اتاق آمده داخل و رفته نشسته
بالای کمد و سرگردان این جهان غریبی که وارداش شده را نگاه میکند، بلند میشوم که
بفرستماش بیرون، اول سعی میکنم سمت پنجره کیشتاش کنم ولی میخورد به دیوار و میافتد
پشت میز، چند لحظه میمانم چه کنم، بعد عزمام را جزم میکنم که بگیرماش و پرش
دهم بیرون، میروم جلو، چهار زانو مینشینم روی زمین، با چشمهای درشت سیاهاش
نگاهام میکند، چشمهایی که سیاه است به سیاهی شب، دست دراز میکنم سمتاش، تپشهای
نگران قلب کوچکاش را از لای پرهای مخملیاش احساس میکنم، لحضهای تردید میکنم،
در میرود و میپرد آنورتر. از صدای بالهایاش بابا بیدار میشود میآید ببیند
چه خبر است، فسقلْ پرنده که خانه را گذاشته روی سراش نشان میدهم، میرود جلو آرام
با دو دست میگیرداش و کبوتر کوچک کف دستهایش دلدل میکند، میرود سمت پنجره و
میگذاردش روی حره و کبوتر کوچک هم متحیر از ماجراجویی شبانهاش مینشیند همآنجا
و برآمدن آفتاب را نگاه میکند.
پدر جانم را میفرستم دستهایش را بشورد خودم هم
دوباره میروم دراز میکشم، کمکم اتاق گم میشود در روشنایی آبی صبح و آواز گنجشکها.
یه موزیک هم اگه بک گروندش بود دیگه خدا بود داستانت
ReplyDelete;)
اشکان
میخواستم منم یک آهنگ معرفی کنم ولی چیز مناسبی پیدا نکردم، باز این گنجشکا داشتن میخوند موسیقی رو قطع کرده بودم
Delete:*
Like it.
ReplyDeletemerC azizam :*
Deleteهییی .. من اگه جای پرندهه بودم یه حال اساسی بهت میداد :))
ReplyDeleteآخییییییییییییییییی!
ReplyDeleteخوب لو دادی می ترسی دیگه! نیم ساعت نتونستی بگیریش بابات اومد دو سوت حلش کرد!:)))
نماد صلحه می گن نماد عشقم هم هست :) :* >:D<
=)) کوفت حالا آبروریزی نکن تو
Delete:*