Saturday 15 June 2013

یک نفس عمیق ۲۴ خرداد ۹۲

یک نفس عمیق

(۲۴ خرداد ۹۲)


گاهی پلک‌های آدم نه، لبخندهایش سد می‌زند بر سر راه اشک، گاهی روز را به شب می‌رسانیم بی‌آن‌که نگاهی به آینه بی‌اندازیم، بی‌آن‌که بپرسیم این چشم‌ها، این لبخند از آنِ کیست، روز را شب می‌کنیم، خودمان را لای حروف کتاب، خطوط نقاشی، یا هزار طرح و نقش گم می‌کنیم، بعد یک روز که مثل همه‌ی روزها شروع شده، با خورشید آبی که حوالی پنج افق را روشن می‌کند و نیم‌روز خاک گرفته، نیم روز خواب‌آلود و بعد شب که چون جوهر سیاه پخش می‌شود توی افق و اتاق را پر می‌کند، باز هم مثل هر روز، این وسط یک چیز کوچک را جا به جا می‌کنی، یک آهنگ، یک فیلم به روال هر روزه‌ات اضافه می‌کنی، چیزی که ضرورتاً ربطی به تو و زندگی‌ات ندارد، بعد نیمه‌‌های شب که فیلم تمام شده می‌روی آبی به دست و صورتت بزنی و برگردی به روال هر روزه‌ات، ولی این بار چند لحظه توی آینه نگاه می‌کنی، لبخند می‌زنی، خیره می‌شوی به لرزش چشم‌هایت و قطرات شفافی که سد می‌شکنند و آرام روی گونه‌ات جاری می‌شوند میان لبخند و بعد تمام عالمت شناور می‌شود در این گوی‌های درخشان. با سر انگشت رد اشک را از گونه‌ام پاک می‌کنم، یک نفس عمیق می‌کشم و به چشم‌هایی که هنوز تر است، یک لبخند می‌زنم.

3 comments:

  1. این پستت و قبلی هرچند دل منو خون کرد :دی اما توصیفات خیلی قشنگ و دقیقی داشت وکاملا لمس می شد :):*

    ReplyDelete
  2. سلام، خیلی احساسی و قشنگ بود :)
    بردیا

    ReplyDelete