آبی
(۲۲ دی ۹۱)
هنوز آفتاب نزده که بیدار میشوم، انگار دستی مثل
نشستن اولین قطره روی خاک نشسته روی صورتم. اتاق شناور است در تاریکیای مردد میان
ماندن و رفتن، تاریکیای که دیگر تاریکی شب نیست، روشنی اول صبح هم. میروم سمت
پنجره، تکیه میدهم به قاب، از میان درز چهارچوب فلزی، هوای تازه که بوی برف میدهد،
سفید و شاداب میآید داخل و مثل ملودیای آشنا، ترانهای شاید با سرخی لبهایم میآمیزد.
بیاختیار دست مبرم سمت موهایم، با حرکتی نوازشگر دستی به کاکلم میکشم و هماینطور
که آمیزش عاشقانهی آبی کوه و سفیدی مبهم ابر و مه را نگاه میکنم، سر انگشتهای
سردم از میان موهای خرماییام میخزند عقبتر، روی انحنای گرم گردنم.
هوا که روشنتر میشود برمیگردم به رختخواب، پتو
را تا چانهام میکشم بالا و آنقدر روشن شدن آبیِ معلقِ اتاق را نگاه میکنم تا
دوباره خوابم میبرد.
پیوست: مرا ببوس Besame Mucho با صدای سزاریا اِوُرا:
سلام وارتان جان
ReplyDeleteمثل همیشه بسیار بسیار زیبا. آهنگ هم بسیار بسیار زیباست. پستهایت را میشه بارها خوند و لذت برد.
سلام
Deleteمرسی دوست عزیز
خواهش می کنم حقیقت احساسم رو گفتم.
ReplyDeleteپست مثل هميشه زيبا بود...
ReplyDeleteاميدوارم هميشه اين احساسات زيبا رو داشته باشي...
بووووووووووووس
مرسی سامان جان
Deleteممنون برای آرزوی قشنگت :)
ایششششششششششششش. بدم میاد اینقدر زود به زود وبلاگشو آپ میکنه
ReplyDelete:P
والّا چه معنی داره :)) اه اه
Deleteتوصیفای عالیییییییییییییییییییی! :*:*:*
ReplyDeleteقربونت بشم عزیزم :***
Delete