سه پلّه
(۹ مرداد ۹۱)
شب قبل ساعت ۴ خوابیده بودم و صبح مثل هر روز ۶
بیدار شدم، درنتیجه وقتی سوار قطار شدم به شدت خوابم میآمد، خودم را به یکی از
صندلیها رساندم، ولو شدم و در عرض چند دقیقه خوابم برد. ایستگاه آخر با صدای
بلندگوی قطار بیدار شدم، کش و قوسی آمدم و اطراف را نگاه کردم، پسرکی لاغر اندام،
چند سالی جوانتر از من، با چشمهای عمیق آبی کنارم نشسته بود. چند لحظهای صورت
زیبایش را نگاه کردم، آرام بود و جزوهی تستی دستش. از قطار پیاده شدم، به سمت پلهها
رفتم، چند قدم جلوتر احساس کردم از پشت سر به من نزدیک میشود، در ازدحام سر صبح و
فشارِ تنهای خوابآلود، همزمان با من به پلهها رسید، نگاهش کردم، دوش به دوش من
از پلهها بالا میآمد، پلهی اول، دستش مماس با دستم شده بود، پلهی دوم، لطافت
پوست و گرمای دستش را احساس کردم، پلهی سوم، فشار جمعیت بینمان فاصله انداخت.
:) :* @;}-
ReplyDeleteحس گرم دوست داشتنی گیج کننده ای به هم منتقل کرد.خیلی زیبا و دقیق بیان شدن :):*
ReplyDelete