شبانه
(۶ مرداد ۹۱)
هستند لحظههایی که آدم دلش از حسی گرم پر میشود، حسی
گذرا، میشوی ظرفی که سیلاب نور پرش میکند. در این لحظههای گذرا احساس میکنم هنوز
برای عاشق شدن وقت هست، هنوز ظرفیت دلبختگی را دارم، هنوز ذرهای از جنون بهار در
سرم هست، هنوز زندهام.
دستبند
(۷ مرداد ۹۱)
نور خورشید سر صبح، از پنجرهی اتوبوس به درون سرک
میکشد، اندکی چشمم را میزند ولی آمیزش خنکای سر صبح و پرتوهای خورشیدِ نو دلنشین
است. خاطرهی روز قبل و شبهای گرم خرداد ۸۸، آن شبهاي روشن، برای لحظهای درهم
میآمیزد. خاطرهی همبستگی شاید.
جمعه صبح، چند دقیقه مانده به شش، پیش از زنگ ساعت
از خواب بیدار شدم، سکوت سر صبح با خانکای دلنشینش و نور تنک خورشید که از پس کوه
قد میکشید فضای خانه را پر کرده بود. بیصدا دست و صورتم را شستم و آماده شدم،
به احترام آن دوستان که جمعهی اول مرداد را «روز رنگینکمانیها» نامیدهاند، یکی
از دستبندهای رنگیم را دست کردم (دلخوشکنکی برای اینکه من هم در این روز
سهمی دارم). هفت و نیم، به امید روزی که برای حقوقمان در خیابان دوشادوش هم
بایستیم، شهر را با گامهای راسخ گز کردم تا به مقصد رسیدم.
پیوست: چند روز پیش به دوستی میگفتم، دستبندهای
رنگیای که دست میکنیم، شاید از دلخوشکنکی برای خودمان بیشتر نباشد، جمعه صبح،
در اتوبوس، غرق موسیقی بودم که احساس کردم کسی نگاهم میکند. سرم را بلند کردم و
دیدم چشمهای درشت پسرکی حدود ۱۹ ساله بین صورت و مچ دستم با کنج کاوی در رفت آمد
است. لحظهای نگاهمان گره خورد، صورتم گشادهتر و لبخندم روشنتر شد، شاید فهمیده
باشد.
لبخند هم زدی بهش وارتان؟ :) من اگه یه همچین صحنه ای ببینم در بهترین حالت روم رو سریع اونور می کنم!
ReplyDeleteبوووس
آره بابا، من کلاً لبخند سرخودم :)) اتفاقای اینجوری که میافته لبخندم پررنگتر هم میشه :)) تو این موقعیت اون پسره بود که رو شو اونور کرد :))
ReplyDelete>:D< @;}-
ReplyDeleteشاید من بودم پس :)))
ReplyDeleteبوووس
فکر نکنم :)) اون پسره حدود بیست بود و اونجور که من فهمیدم تو حدود ۲۲، اون پسره قدش کوتاه بود، که تو قدت بلنده
ReplyDeleteولی با وجود همهی اینها فکر کن، اگه تو میبودی، میشد از اون تصادفا :)