قیصر
(۲۵ مهر ۹۱)
سرم گرم کاری است که تلفن زنگ میزند، مادرم جواب
میدهد، چند ثانیه بعد صدایم میکند، قیصر آن سوی خط است، قیصر سیزده، چهارده
ساله، با صدای دورگه که سعی میکند با بلند حرف زدن، چیزکی نزدیک به داد زدن،
مردانه جلوه کند. شگفتزده از اینکه چهکار دارد، میگویم، «سلام قیصر جان،
خوبی؟»، بعد سلام و علیک گرم و لوطیوار با خجالتی که پشت ماسکی از اعتماد به نفس
پنهان کرده میگوید، «آقا وارتان شما به کسی درس میدی الآن؟» از سوالش جا میخورم،
از سر کنجکاوی که میخواهد از این سوال به کجا برسد، میگویم، «آره»، میگه
«فلانی، کلاس فلان؟» میگویم، «آره» میگوید، «همکلاسیمه، بچه خوبیه، خوب بهش درس
بده آقا وارتان» من که از این حس لوطیگری که در صدایش موج میزند نزدیک است از
خنده بترکم، میگویم «چشم» و درِ مکالمه را میبندم.
نیم ساعت بعد دوباره زنگ میزند، حرفش دلش را این
بار به مادرم میزند، «بچه باباش سرطان داشته، مرده، به آقا وارتان بگو بهش خوب
درس بده، پول خیلی نمیدن، ولی آدمای خوبین».
قیصر ما نه اسمش قیصر است نه قدش دو متر، ولی همیشه
پشت کفشِ سیاهِ خاکیش را میخواباند، دم در که میرسد توی روی مادر بیحجاب من میگوید
«یا الله» و بعد میآید تو، کشته مردهی کفتربازی است و دلش ...
یا الله ..
ReplyDeleteآبجی چادر چاقچون هم نکردی نکردی ، ما محرم العامیم :))
:)))
Deleteکوفت )))
تو به خودتم محرم نیستی :))))
من به خودمم محرم نیستم ؟ .. یا پیقمبر .. پس حکم این حمومایی که با خودم میرم چیه ؟ :))
Delete:)))))) اونا که هیچی، اونا جزو گناهان کبیره است
Deleteبعدم اینجا نمیگم حکمش چیه ملت دچار خوف میشن که اوه اوه چنین احکامی هم هس :))
چی درس میدی؟ :دی
ReplyDeleteبوووس
:D
Deleteبه این بچه، ریاضی ولی در کل، ریاضی، فیزیک، انگلیسی، عربی
:))))
آب حوض میکشیم، برف پارو میکنیم :))